1 تا هیچ پراکنده توانی بودن حقّا که اگر بنده توانی بودن
2 از یک یک چیز میبباید مردن تا بوک بدو زنده توانی بودن
1 تا تفرقه میبود به هر سوی از تو بیزار بود فقر به صد روی از تو
2 تا بر جای است یک سر موی از تو کفرست حدیث این سرِ کوی از تو
1 ای مانده ز خویش در بلایی که مپرس هرگز نرسیدهای به جایی که مپرس
2 از هر چه بدان زنده دلی پاک بمیر تا زنده شوی به کبریایی که مپرس
1 نه جان صفت رضای او میگیرد نه دل طلب وفای او میگیرد
2 هرچیز که آن در دل تو جای گرفت میدان به یقین که جای او میگیرد
1 چون نیست کسی را سر مویی غم تو جز تو که کند در دو جهان ماتم تو
2 ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای تا فوت چه میشود ز تو هر دم تو
1 شد از تو جهان بیرخ آن ماه سیاه گو شو که جهان سیاه گردد بیماه
2 او را تو برای خویشتن میطلبی پس عاشق خویش بودهیی چندین گاه
1 بس رنج و بلا کاین دل آغشته کشید کو رخت به گور پاک ناکشته کشید
2 زیرا که برای سوزنی عیسی پاک هر روز بسی دریغ در رشته کشید
1 هر چند که بیرون و درون خواهی دید مشتی رگ و استخوان و خون خواهی دید
2 هر روز،هزار پرده بر خویش تنی با این همه پرده، راه چون خواهی دید
1 گر جان تو در پردهٔ دین خواهد بود با دوست بهم پردهنشین خواهد بود
2 وان دم که نه در حضور او خواهی زد فردا همه داغ آتشین خواهد بود
1 او را خواهی از زن و فرزند ببر مردانه همی ز خویش و پیوند ببر
2 چون هرچه که هست، بند راهست ترا با بند چگونه میروی،بند ببر