1 گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر
2 گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
1 گر نام ونشان من توانستی بود کس را غم جان من توانستی بود
2 ای کاش که اسرار دل پر خونم مسمار زبان من توانستی بود
1 چون لوح دل از دو کون بستردم من دو کون به زیر پای بسپردم من
2 ای بس سخنی را که سرم کردی گوی آمد به گلویم و فرو بردم من
1 در فقر، سیاه پوشیم اولیتر صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر
2 چون صبح دمی اگر برآرم از جان رسواگردم خموشیم اولیتر
1 در عشق تو از بس که خروش آوردیم دریای سپهر را به جوش آوردیم
2 چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
1 هر چند که نیست هیچ از حق خالی سر در کش و دم مزن چرا مینالی
2 کان را که فرو شود به گنجی پایی سر بر سرِ آن گنج بُرَندش حالی
1 چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش
2 چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار خموش
1 دل در پی راز عشق، پویان میدار جان میکن و راز عشق، در جان میدار
2 سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار
1 در عالم توحید به کس هیچ مگوی در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی
2 اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد هیچ است همه از همه پس هیچ مگوی
1 تا برجایی بجای میباش و خموش! سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
2 چیزی چه نمایی که ندانی هرگز نظّارگی خدای میباش و خموش!