1 خود را به طریق چاره میباید کرد وز خلق جهان کناره میباید کرد
2 هم دل پر خون خموش میباید بود هم لب بر هم نظاره میباید کرد
1 ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین
2 عمریست که تا زبانی از سر تا پای وقتست که گوش گردی اکنون پس ازین
1 گر نام ونشان من توانستی بود کس را غم جان من توانستی بود
2 ای کاش که اسرار دل پر خونم مسمار زبان من توانستی بود
1 تا چند زنی منادی، ای سر که فروش! بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
2 تا چند زنی ای زن برخاسته جوش در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
1 در فقر، سیاه پوشیم اولیتر صافی دل و دُرد نوشیم اولیتر
2 چون صبح دمی اگر برآرم از جان رسواگردم خموشیم اولیتر
1 تا برجایی بجای میباش و خموش! سر می نه و خاک پای میباش و خموش!
2 چیزی چه نمایی که ندانی هرگز نظّارگی خدای میباش و خموش!
1 چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش
2 چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار خموش
1 آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی وز دست زمانه دست بر هم نزنی
2 هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش مردانه فرو میخوری و دم نزنی
1 در عشق تو از بس که خروش آوردیم دریای سپهر را به جوش آوردیم
2 چون با تو خروش و جوش ما درنگرفت رفتیم و دل و زبان خموش آوردیم
1 فرّخ دل آن که مُرد حیران و نگفت صد واقعه داشت، کرد پنهان و نگفت
2 دردِ تو نگاه داشت در جان و نگفت اندوه تو کرد ورد پایان و نگفت