1 هر چند ترا محرم اسراری نیست صبری میکن که عمر بسیاری نیست
2 گر همدم مائی و ترا یاری نیست دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
1 تا کی به سخن زبان خروشان داری خود را به صفت چو باده نوشان داری
2 از خلق جهان تا به ابد روی بپوش گر تو سر و پروای خموشان داری
1 تا چند زنی منادی، ای سر که فروش! بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
2 تا چند زنی ای زن برخاسته جوش در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
1 گر خواهی تو که وقت خود داری گوش دم در کشی و به خویش بازآری هوش
2 گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
1 اجزای تو جمله گوش میباید و بس جان تو سخن نیوش میباید و بس
2 گفتی تو که: «مرد راه چون میباید» نظّارگی و خموش میباید و بس
1 آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی وز دست زمانه دست بر هم نزنی
2 هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش مردانه فرو میخوری و دم نزنی