1 گر خواهی تو که وقت خود داری گوش دم در کشی و به خویش بازآری هوش
2 گر هر دو جهان چو بحر آید در جوش تو یافه مگو ز دور بنشین و خموش!
1 چون لوح دل از دو کون بستردم من دو کون به زیر پای بسپردم من
2 ای بس سخنی را که سرم کردی گوی آمد به گلویم و فرو بردم من
1 هر چند ترا محرم اسراری نیست صبری میکن که عمر بسیاری نیست
2 گر همدم مائی و ترا یاری نیست دم درکش و با هیچ کست کاری نیست
1 گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر
2 گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
1 امروز دلی سخن نیوش اولیتر در ماتم خود سیاه پوش اولیتر
2 چون هم نفس و همدم و همدرد نماند دوران خموشیست خموش اولیتر
1 تا کی به سخن زبان خروشان داری خود را به صفت چو باده نوشان داری
2 از خلق جهان تا به ابد روی بپوش گر تو سر و پروای خموشان داری
1 ای دل چو شراب معرفت کردی نوش لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش
2 در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش دریا گردی گر بنشینی خاموش
1 دل در پی راز عشق، پویان میدار جان میکن و راز عشق، در جان میدار
2 سِرّی که سر اندر سرِ آن باختهای چون پیدا شد ز خویش پنهان میدار
1 اجزای تو جمله گوش میباید و بس جان تو سخن نیوش میباید و بس
2 گفتی تو که: «مرد راه چون میباید» نظّارگی و خموش میباید و بس
1 ای دل شب و روز چند جوشی، بنشین تا چند چخی و چند کوشی، بنشین
2 چون راز تو در گفت نخواهد آمد در قعر دلت بِهّ ار بپوشی، بنشین