1 هر جان که بدان سرِّ معما نرسید در شیب فرو رفت و به بالا نرسید
2 بیچاره دل کسی که از شومی نفس در قطرگی افتاد و به دریا نرسید
1 هر دل که بجان طریق دمساز نیافت در ذُلّ بماند و هیچ اعزاز نیافت
2 اقبال دو کون، ره بدو یافتن است بیچاره کسی که ره بدو باز نیافت
1 سنگی که نه در فروغِ خور خواهد ماند ممکن نبود که او گهر خواهد ماند
2 هر کو با اصل شاخ پیوسته نکرد پیوسته شکسته شاخ، درخواهد ماند
1 مردند همه، در هوسی، چتوان کرد من با که برآرم نفسی، چتوان کرد
2 دیرست که روز باز بودست ولیک بیدار نمیشود کسی، چتوان کرد
1 کو دل که بداند نفسی اسرارش کو گوش که بشنود دمی گفتارش
2 آن ماه جمال مینماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از دیدارش
1 گر دیدهوری مرد لقا باید شد مستغرق وحدتِ خدا باید شد
2 جایی که بود وجود دریا دایم مشغول به کُوپْله چرا باید شد
1 چون می بتوان به پادشاهی مردن افسوس بود بدین تباهی مردن
2 عالم همه پرمایدهٔ انعام است تو گرسنه و تشنه بخواهی مردن
1 ای در طلب گره گشائی مرده در وصل بزاده در جدائی مرده
2 ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده وی بر سر گنج در گدائی مرده
1 ای همچو سگی به استخوانی قانع تاکی باشی به خاکدانی قانع
2 چون هر نَفَست هزار جان در راه است از بهرِ چهای به نیم جانی قانع
1 ای جان تو در ذُلِّ جدائی قانع گشته دل تو به بی وفائی قانع
2 این سخت نیایدت که میباید بود سلطان بچهای را به گدائی قانع