1 آنجا که فروغ عالم جان بینی خورشید و قمر را اثری زان بینی
2 در عالم جان چو قدسیان خوان بنهند طاووس فلک را مگس خوان بینی
1 چون آینه پشت و رو شود یکسانت هم این ماند همان، نه این نه آنت
2 امروز چنانکه جانْت در جسم گم است فردا جسم تو گم شود در جانت
1 هر راز که هم پردهٔ جان تو شود آنست که نقد جاودان تو شود
2 تا وارد غیبی سفریست آن تو نیست هرگه که مقیم گشت زان تو شود
1 تن از پی کارِ خویش سرگردان است جان بر سرِ ره منتظر فرمان است
2 رازی که به سوزنیش کاود تن تو دریا دریا در اندرونِ جان است
1 کردم ورقِ وجودِّ تو با تو بیان تا کی باشی در ورق سود و زیان
2 هر چیز که در هر دو جهان است عیان در جان تو هست و تو برون شو ز میان
1 هر سر که درین هر دو جهان داشتهاند از بهرِ نثارِ فرق جان داشتهاند
2 هر چیز که در پرده نهان داشتهاند با جانت همیشه در میان داشتهاند
1 گاه از غم اودست ز جان میشویی گه قصهٔ او به دردِ دل میگویی
2 سرگشته چرا گِردِ جهان میپویی کار از تو برون نیست کرا میجویی
1 ای از تن منقلب گذر ناکرده جان را به سفر اهل بصر ناکرده
2 گوهر نشوی تا سفرِ جان نکنی گوهر نشود قطره سفر ناکرده
1 خوش باش که دل تمام میباز رهد وز محنتِ ننگ و نام میباز رهد
2 طوطی تو از قفس اگر باز رهد طاووسِ دلت ز دام میباز رهد
1 دانی تو که مرگ چیست از تن رستن یعنی قفس بلبل جان بشکستن
2 برخاستن از دو کون و خوش بنشستن از خویش بریدن و بدو پیوستن