1 جانی که به نورِ حق ندارد امّید در عالم اوهام بماند جاوید
2 چون ذرّهٔ ناچیز بوَد در سایه چون کودکِ یک روزه بوَد در خورشید
1 جانی که نهفت زنگ دنیی او را روشن نکند صیقل معنی او را
2 هر کز غم دنیی بسر آرد عمری چه بهره بود ز ذوق عقبی او را
1 هر دیده که راه بینشانی نشناخت در پرده بماند و زندگانی نشناخت
2 هر چند که جاوید بقائیش دهند میدان که بقاءِ جاودانی نشناخت
1 گر نفس تو بسملی شود تا دانی سر تا پایت دلی شود تا دانی
2 یک یک عضوت چو جوهری پوشیدهست گردل نکنی گِلی شود تا دانی
1 سِرّی که به تو رسد ز خود پنهان دار امّید همه به درد بیدرمان دار
2 وانگاه ز جان آینهای ساز مدام و آن آینه در برابر جانان دار
1 در هر دو جهان هرچه عجب داشتهای در باطنِ خویش روز و شب داشتهای
2 از جان تو اگر صبر کنی یک چندی بیرون نشود هرچه طلب داشتهای
1 پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز وندر طلبش خلق جهان در تک و تاز
2 با هر دو جهان زیر و زبر میآیی با خویشتن آی تا گهر یابی باز
1 از پردهٔ خود برون شدن عین خطاست زیرا که برون پرده گردی کم و کاست
2 در پردهٔ کژ چند دوی از چپ و راست در پردهٔ دل نشین که راهت آنجاست
1 هر چند که کارهای تو بسیاریست از جزو به سوی کل شوی، آن کاریست
2 هر خاصیت که در دو عالم نقد است در جوهر تو زان همه انموداریست
1 هر جان که ز حق حمایتی افتادهست در هر دو جهان عنایتی افتادهست
2 هر روح که هم ولایتی افتادهست در عالم بینهایتی افتادهست