1 با ما بنشین که هر دو همدم بودیم با یکدیگر پیش ز عالم بودیم
2 ای آنکه هزار ماه در تو نرسد گویی که هزار سال با هم بودیم
1 دل را که هزار باره در خون کشمش وقت است که در خطهٔ بیچون کشمش
2 وان شاهدِ پردگی که جان دارد نام مویش گیرم ز پرده بیرون کشمش
1 ای آن که به قدر برتر از افلاکی میپنداری کانچه تویی از خاکی
2 در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک ذاتی عجبی و جوهری بس پاکی
1 ای آن که در این ره صفتاندیش نهای بیخویشتنی که عالم خویش نهای
2 هرگز صفت ترا صفت نتوان کرد صورت مکن اینکه صورتی بیش نهای
1 چیزی که تویی زین تن مسکین تو نهای زین هشت پسین و چار پیشین تو نهای
2 زین ده حس و هفت عضو بگریز و سه روح میپنداری که این تویی، این تو نهای
1 بندیش که بر زمین نهای آن که تویی واجرام فلک نشین نهای آن که تویی
2 چون جوهر تو، به چشم سر نتوان دید در خود منگر که این نهای آن که تویی
1 ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو بشناس که نیست جان تو در تن تو
2 این سر ز سر گزاف نتوان دانست این جز به تفکّر نشود روشن تو
1 آن ذات که جسم و جوهرش اسم بود در جسم مدان که قابل قسم بود
2 فی الجمله یقین بدان که بیهیچ شکی گر جان تو در جسم بود جسم بود
1 گر مرغِ دلت کارِ روش ساز کند دُرج دل تو خزینهٔ راز کند
2 ور پر ندهی ز نور معنی او را چون بشکند این قفس، چه پرواز کند
1 ای بس که فلک در صف انجم گردد تا یک مردم تمام مردم گردد
2 جان تو کبوتریست پرّیده ز عرش هرگاه که هادی نشود گم گردد