1 میآیم و بس چون خجلی میآیم آیا ز کدام منزلی میآیم
2 ای اهل دل! امروز دلی در بندید کامروز چو آشفته دلی میآیم
1 چون چهرهٔ خورشید وَشَش روشن تافت آن تاب به جان رسید و پس بر تن تافت
2 گفتند: «ترا چه بود» دانی که چه بود چون نیست شدم هستی او بر من تافت
1 در محو دلم ز خویشتن مانَد باز در توحیدم حجاب افتد آغاز
2 کاری که مرا فتاد با آن دمساز کوتاه کنم قصه که کاریست دراز
1 از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد
2 چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ من سیر نمیشوم از آن چتوان کرد
1 گه عشق تو در میان جان دارم من گه جان ز غم تو بر میان دارم من
2 آن چیز که از عشق تو آن دارم من حقا که ز جان خود نهان دارم من
1 چون نیست زمانی سر خویشم بی تو کاری است گرفته پس و پیشم بی تو
2 جمعیت جانم نشود مویی کم هر چند که در تفرقه بیشم بی تو
1 چون دوست به دست روح، پیغامم داد بالای دو کون برد و آرامم داد
2 کاری که درون پرده انجامم داد از لطف برون پرده هم کامم داد
1 پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است زان راز شگرف جان من با ناز است
2 گر محو شود جهان نیاید بسته آن در که مرا به سوی جانان باز است
1 نقدی که مراست قیمتش هست بسی آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی
2 گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم هرگز نرسد به نقد من دست کسی
1 ای آن که درین حبس جهان ماندهای در نیک و بد و سود و زیان ماندهای
2 من آنچه منم به سر آن مشغولم تو آنچه نهای تو آن، در آن ماندهای