1 شمع رویت را دلم پروانهای است لیک عقل از عشق چون بیگانهای است
2 پر زنان در پیش شمع روی تو جان ناپروای من پروانهای است
3 بر سر موی است جان کز دیرگاه یک سر موی توام در شانهای است
4 زلف تو زنار خواهم کرد از آنک هر شکن از زلف تو بتخانهای است
1 گر جمله تویی همه جهان چیست ور هیچ نیم من این فغان چیست
2 هم جمله تویی و هم همه تو و آن چیست که غیر توست آن چیست
3 چون هست یقین که نیست جز تو آوازهٔ این همه گمان چیست
4 چون نیست غلط کننده پیدا چندین غلط یکان یکان چیست
1 ای دلشده دلربای من کیست از جای شدم به جای من کیست
2 بیگانه شدم ز هر دو عالم واگه نه که آشنای من کیست
3 ره گم کردم درین بیابان کو رهبر و رهنمای من کیست
4 جان میکاهم درین ره دور پیک ره جانفزای من کیست
1 در عشق قرار بیقراری است بدنامی عشق نامداری است
2 چون نیست شمار عشق پیدا مشمر که شمار بیشماری است
3 در عشق ز اختیار بگذار عاشق بودن نه اختیاری است
4 گر دل داری تو را سزد عشق ورنه همه زهد و سوگواری است
1 طریق عشق جانا بی بلا نیست زمانی بی بلا بودن روا نیست
2 اگر صد تیر بر جان تو آید چو تیر از شست او باشد خطا نیست
3 از آنجا هرچه آید راست آید تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست
4 سر مویی نمیدانی ازین سر تو را گر در سر مویی رضا نیست
1 سخن عشق جز اشارت نیست عشق در بند استعارت نیست
2 دل شناسد که چیست جوهر عشق عقل را ذرهای بصارت نیست
3 در عبارت همی نگنجد عشق عشق از عالم عبارت نیست
4 هر که را دل ز عشق گشت خراب بعد از آن هرگزش عمارت نیست
1 عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست
2 هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست
3 چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم پس چه ماند هیچ، کانجا هیچ غیر از یار نیست
4 چون نمانی تو، تو مانی جمله و این فهم را در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست
1 هر که درین درد گرفتار نیست یک نفسش در دو جهان کار نیست
2 هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت دیدهٔ او محرم دیدار نیست
3 هر که ازین واقعه بویی نبرد جز به صفت صورت دیوار نیست
4 خوار شود در ره او همچو خاک هرکه در این بادیه خونخوار نیست
1 دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
2 در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست
3 رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست
4 نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست کامیدهای باطل ما را شمار نیست
1 از تو کارم همچو زر بایست نیست وز وصال تو خبر بایست نیست
2 تا کی آخر از فراقت کار من با وصالت به بتر بایست نیست
3 تا بگریم در فراقت زار زار عالمی خون جگر بایست نیست
4 چون بدادم دل به تو بر یک نظر در منت به زین نظر بایست نیست