1 یارب چه نهان چه آشکارا که تویی نه عقل رسد نه علم آنجا که تویی
2 آخر بگشای بر دل بسته دری تا غرقه شوم در آن تماشا که تویی
1 هر روز به حسن بیشتر خواهی بود هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود
2 هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی تا خواهی بود جلوهگر خواهی بود
1 جانا غمِ عشق تو بجان نتوان داد یک ذرّه به ملک دو جهان نتوان داد
2 در بادیهٔ عشق تو هردل کافتاد هرگز دیگر از او نشان نتوان داد
1 در راه تو گم گشت دویی اینت عجب! مشرک چه کند یا ثنوی اینت عجب!
2 آنجا که تویی فناءِ محضاند همه واینجا که منم همه تویی اینت عجب!
1 آن دیده که توحید قوی میبیند در عین فناءِ من توی میبیند
2 پیوسته ز سرِّ کار نابینا باد چشمی که درین میان دوی میبیند
1 جانا ز میانِ من و تو دست کراست گر شرح دهم چنین نمیآید راست
2 گر من منم، از چه میندانم خود را ور من نه منم اینهمه فریاد چراست
1 جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب! نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب!
2 پیوسته نشسته میروم اینت عجب! نه با توام و نه بیتوام اینت عجب!
1 دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند
2 از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو اندیشهٔ غیر را در او راه نماند
1 چون باز دلم غمِ ترا زقّه نهاد بر پردهٔ چرخ هفتمش شقّه نهاد
2 ز اندیشهٔ هر دو کون آزادی، رست کاندیشهٔ هر دو کون در حقّه نهاد
1 در عشق توام شادی و غم هیچ نبود پندار وجودم چو عدم هیچ نبود
2 هر حیله که بود کردم و آخر کار معلومم شد کان همه هم هیچ نبود