1 ای پاکی تو منزّه از هر پاکی قُدُّوسی تو، مقدّس از ادراکی
2 در راهِ تو، صد هزار عالم، گردی در کوی تو، صد هزار آدم، خاکی
1 در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت
2 چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور طاووسِ فلک، مذهبِ پروانه گرفت
1 ای هشت بهشت، یک نثارِ درِ تو وی هفت سپهر، پرده دارِ درِ تو
2 رخ زرد و کبود جامه، خورشیدِ منیر سرگشتهٔ ذرهٔ غبارِ درِتو
1 وصفت نه به اندازهٔ عقلِ کَهُن است کز وصفِ تو هر چه گفته آمد، سَخُن است
2 در هر دو جهان هر گلِ وصفت که شکفت در وادی توحیدِ تو یک خاربُن است
1 جان، محو شد و به هیچ رویت نشناخت دل خون شد و قدرِ خاکِ کویت نشناخت
2 ای از سرّ موئی دو جهان کرده پدید! کس در دو جهان یک سرّمویت نشناخت
1 دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
2 گر بر سر ذرّهای فتد سایهٔ تو خورشید، از آن ذرّه، زکاتی طلبد
1 عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،برترین پایهٔ اوست
2 هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در سایهٔ اوست
1 وصف تو که سرگشتهٔ او هر فلکی است نه لایق سوز دل هر بی نمکی است
2 در جنب تو هر دو کون کی سنجد هیچ کانجا که توئی دو کون و یک ذرّه یکی است
1 بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد و ادراکِ ضمیرِ جان بینا نرسد
2 عرشی که دو کون پرتوِ عَظْمَتِ اوست موری چه عجب اگر بدانجا نرسد
1 ای از تو فلک بی خور و بی خواب شده وز شوق تو سرگشته، چو سیماب، شده
2 هر دم ز تو صد هزار دل خون گشته دل کیست که صد هزار جان، آب شده