1 یکی اعرابی آمد پیشِ مهتر کنار خویش محکم کرده در بر
2 بدو گفتا که من اسلام آرم اگر گوئی چه دارم در کنارم
3 پیمبر گفت داری یک کبوتر گرفته دو کبوتر بچه در بر
4 ز صدق مُعجز آن صدرِ عالی بصدق دل مسلمان گشت حالی
1 بزرگی بر یکی مکتب گذر کرد مگر ناگه بدو کودک نظر کرد
2 یکی را پیش نان و نان خورش بود دگر را نانِ تنها پرورش بود
3 مگر این یک ازان یک نان خورش خواست که کارش مینشد بی نان خورش راست
4 دگر یک گفت اگر باشی سگ من که هم چون سگ زنی تگ بر تگ من
1 چنین گفتست روزی حق پرستی که او را بود در اسرار دستی
2 که هر چیزی که هست و بایدت نیز ازان چیزت فراغت بِه ازان چیز
3 ترا چیزی که در هر دو جهانست به از بودش بسی نابود آنست
4 اگر هر دو جهان دار السلامست تماشا گاه جانم این تمامست
1 پیمبر گفت بس مفسد زنی بود که در دین همچو گِل تر دامنی بود
2 مگر میرفت در صحرا براهی پدید آمد میان راه چاهی
3 سگی را دید آنجا ایستاده زبانش از تشنگی بیرون فتاده
4 بشفقت ترک کار خویشتن کرد ز موزه دلو و از چادر رسن کرد
1 چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام بیاران گفت کای قوم نکوکام
2 یکی زنّار آریدم هم اکنون که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
3 خروشی از میان قوم برخاست که از زنّار ناید کار تو راست
4 چگونه باشد ای سلطان اسرار میان بایزید آنگاه و زنّار
1 یکی رندی میان داغ ودردی ستاده بود بر دکان مردی
2 ازو میخواست چیزی، می ندادش بسی بر پیش دکان ایستادش
3 زبان بگشاد دکاندار پر پیچ که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
4 چو کردی زخم، از من نقد میجوی وگر نه همچنین میباش و میگوی
1 چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون حکیمی گفت ای شاه همایون
2 چو زیر خاک میگشتی چنین گم چرا میکردی آن چندان تنّعم
3 دریغا و دریغا روزگارم که دایم جز دریغا نیست کارم
4 چو نقد روزگار خود بدیدم امید از خویشتن کلّی بریدم
1 بزرگی گفت ایّوب پیمبر که چندین سال گشت از کِرم مضطر
2 ز چندان رنج آهی بود مقصود چو کرد آهی نجاتش داد معبود
3 زکریا ارّهٔ بر سر بزاری بدوگفتا اگر آهی برآری
4 کنم از انبیا بسترده نامت مزن دم تا کند ارّه تمامت
1 مگر شبلی امام عالم افروز گذر میکرد در عرفات یک روز
2 فتادش چشم بر ابلیس ناگاه بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه
3 چو نه اسلام داری ونه طاعت چرا گردی میان این جماعت
4 بگو چون شد ازین تاریک روزت امیدی میبوَد از حق هنوزت؟
1 چنین گفت آن یکی با خاک بیزی که میآید شگفتم ازتو چیزی
2 که گم ناکرده میجوئی تو عاجز نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز
3 عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست
4 بغایت می برنجم وین شگفتی بسی بیشست ازان اوّل که گفتی