1 بپرسید از اویس آن پاک جانی که میگویند سی سال آن فلانی
2 فرو بُردست گوری خویشتن را فرو آویخته آنجا کفن را
3 نشسته بر سر آن گور پیوست ز گریه میندارد یک زمان دست
4 بروز آرام و شب خوابش نماندست بچشم اشک ریز آبش نماندست
1 کنیزی داشت عبدالله مسعود که صد گونه هنر بودیش موجود
2 مگر چون احتیاج آمدش دینار طلب کرد آن کنیزک را خریدار
3 کنیزک را چنین گفت ای دلاور برَو جامه بشوی و شانه کن سر
4 که می بفروشمت زانک احتیاجست که تن را بر خراب دل خراجست
1 سخن گر برتر از عرش مجیدست فروتر پایهٔ شعر فریدست
2 ز عالمهای علوی یک مجاهز نگوید آنچه ما گفتیم هرگز
3 رسانیدم سخن تا جایگاهی که کس را نیست آنجا هیچ راهی
4 دم عیسی ترا پیدا نمودم چو صبح از دم ید بَیضا نمودم
1 به پیش کعبه ابراهیم ادهم بحق میگفت کای دارای عالم
2 مرا معصوم خواه و بی گنه دار گناهی کان رود زانم نگه دار
3 یکی هاتف خطابش کرد آنگاه که این عصمت که میخواهی تو در راه
4 همین بودست از من خلق را خواست اگر کار تو و ایشان کنم راست
1 در اوّل روز میشد بشرِ حافی ز دُردی مست امّا جانش صافی
2 مگر یکپاره کاغذ یافت در راه بر آن کاغذ نوشته نامِ الله
3 ز عالم جز جَوی حاصل نبودش بداد و مشک بستد اینت سودش
4 شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی
1 کنیزی داشت عبدالله مسعود که صد گونه هنر بودیش موجود
2 مگر چون احتیاج آمدش دینار طلب کرد آن کنیزک را خریدار
3 کنیزک را چنین گفت ای دلاور برَو جامه بشوی و شانه کن سر
4 که می بفروشمت زانک احتیاجست که تن را بر خراب دل خراجست