1 چو در نزع اوفتاد آن پیر بسطام بیاران گفت کای قوم نکوکام
2 یکی زنّار آریدم هم اکنون که تا بر بندد این مسکینِ مجنون
3 خروشی از میان قوم برخاست که از زنّار ناید کار تو راست
4 چگونه باشد ای سلطان اسرار میان بایزید آنگاه و زنّار
1 به پیش کعبه ابراهیم ادهم بحق میگفت کای دارای عالم
2 مرا معصوم خواه و بی گنه دار گناهی کان رود زانم نگه دار
3 یکی هاتف خطابش کرد آنگاه که این عصمت که میخواهی تو در راه
4 همین بودست از من خلق را خواست اگر کار تو و ایشان کنم راست
1 یکی رندی میان داغ ودردی ستاده بود بر دکان مردی
2 ازو میخواست چیزی، می ندادش بسی بر پیش دکان ایستادش
3 زبان بگشاد دکاندار پر پیچ که تا تو زخم نکنی ندهمت هیچ
4 چو کردی زخم، از من نقد میجوی وگر نه همچنین میباش و میگوی
1 کنیزی داشت عبدالله مسعود که صد گونه هنر بودیش موجود
2 مگر چون احتیاج آمدش دینار طلب کرد آن کنیزک را خریدار
3 کنیزک را چنین گفت ای دلاور برَو جامه بشوی و شانه کن سر
4 که می بفروشمت زانک احتیاجست که تن را بر خراب دل خراجست
1 در اوّل روز میشد بشرِ حافی ز دُردی مست امّا جانش صافی
2 مگر یکپاره کاغذ یافت در راه بر آن کاغذ نوشته نامِ الله
3 ز عالم جز جَوی حاصل نبودش بداد و مشک بستد اینت سودش
4 شبانگه نامِ حق را مردِ حق جوی بمشک خود معطّر کرد وخوش بوی