1 امیری سخت عالی رای بودی که در سر حدِّ بلخش جای بودی
2 بعدل و داد امیری پاک دین بود که حد او فلک را در زمین بود
3 بمردی و بلشکر صعب بودی بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
4 ز رایش فیض و فر شمس و قمر را ز جودش نام و نان اهل هنر را
1 پسر گفتش بهر پندم که دادی بهر پندی مرابندی گشادی
2 مرا صد مشکل از پند تو حل شد مِس من با زر رُکنی بَدَل شد
3 سخنهای تو یکسر سودمندست بغایت هم مفید و هم بلندست
4 ولی زانم هوای کیمیا خاست کزو هم دین و هم دنیا شود راست
1 پدر گفتش دماغت پُر غرورست که این اندیشه از تحقیق دورست
2 که تا هرنیک و هر بد در نبازی نباشی عاشقی الّا مجازی
3 اگر در عشق میباید کمالت بباید گشت دایم در سه حالت
4 یکی اشک و دوم آتش سیم خون اگر آئی ازین سه بحر بیرون
1 این سیرین گفت جانم در جسد بر کسی هرگز نبرد الحق حسد
2 زانکه نیست از دو برون حال ای اخی یا بهشتیست این کس ویا دوزخی
3 گر بهشتیست او پس آن چندان کمال کو بخواهد یافت آنگه بی زوال
4 آن همه او راست دنیاش اندکی کی حسد باشد براندک بی شکی
1 کشتئی افتاد در غرقاب سخت بود در کشتی حریصی شور بخت
2 نقدش آهن بود خرواری مگر بود با او همنشین مردی دگر
3 نقد این پرحواصل بود و بس موج چون بسیار شد از پیش و پش
4 آنکه داشت آهن همه بر پشت بست وین بدان پر حواصل بر نشست
1 بود مردی در سخاوت بی بدل هرچه بودی خرج کردی بی خلل
2 مینداشت البته یک جو زر نگاه گفت یک روزیش مردی نیک خواه
3 کای فلان آخر نترسی از هلاک کان زمان کز تو برآید جان پاک
4 چون نمیداری نگه یک پیرهن پس فراهم بایدت کردن کفن
1 پیش حیدر آمد آن درویش حال کرد ازان دریای دانش سه سؤال
2 گفت از هفتاد فرسنگ آمدم هین جوابم ده که دلتنگ آمدم
3 چیست درویشی و بیماری و مرگ داد حیدر سه جواب او ببرگ
4 گفت درویشی تو جهل آمدست فقر تو گر عالمی سهل آمدست
1 در رهی داود طائی بی قرار میشد و تعجیل بودش بیشمار
2 آن یکی گفتش چرا داری شتاب گوئی افتادست در دکانت آب
3 گفت بر دروازه در بند منند میشتابم چون شتابم میکنند
1 نان پزی دیوانه و بیچاره شد وز میان نان پزان آواره شد
2 شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
3 سایلی پرسید ازو کای حیله جوی گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
4 گفت تا من پختمی یک گرده نان گردهٔ نو در رسیدی همچنان
1 پیش آن دیوانه شد مردی جوان گفت دارم پیرمردی ناتوان
2 فاتحه برخوان برای آن ضعیف تا شفا بخشد خداوند لطیف
3 چوب را برداشت آن دیوانه زود گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
4 انبیا و اهل گورستان همه منتظر بنشستهاند ایشان همه