1 پسر گفتش بهر پندم که دادی بهر پندی مرابندی گشادی
2 مرا صد مشکل از پند تو حل شد مِس من با زر رُکنی بَدَل شد
3 سخنهای تو یکسر سودمندست بغایت هم مفید و هم بلندست
4 ولی زانم هوای کیمیا خاست کزو هم دین و هم دنیا شود راست
1 پدر گفتش دماغت پُر غرورست که این اندیشه از تحقیق دورست
2 که تا هرنیک و هر بد در نبازی نباشی عاشقی الّا مجازی
3 اگر در عشق میباید کمالت بباید گشت دایم در سه حالت
4 یکی اشک و دوم آتش سیم خون اگر آئی ازین سه بحر بیرون
1 امیری سخت عالی رای بودی که در سر حدِّ بلخش جای بودی
2 بعدل و داد امیری پاک دین بود که حد او فلک را در زمین بود
3 بمردی و بلشکر صعب بودی بنام آن کعبهٔ دین کعب بودی
4 ز رایش فیض و فر شمس و قمر را ز جودش نام و نان اهل هنر را
1 سالک شوریدهٔ پاک اعتقاد آمد از دریا برون پیش جماد
2 گفت ای افسرده از برد الیقین گاه سنگ و گاه آهن گه نگین
3 از یقین هم ثابتی هم ساکنی نقد عالم چون تو داری ایمنی
4 چون زمعدن میرسی پاک از منی هرچه داری هست جمله معدنی
1 کشتئی افتاد در غرقاب سخت بود در کشتی حریصی شور بخت
2 نقدش آهن بود خرواری مگر بود با او همنشین مردی دگر
3 نقد این پرحواصل بود و بس موج چون بسیار شد از پیش و پش
4 آنکه داشت آهن همه بر پشت بست وین بدان پر حواصل بر نشست
1 خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست گفت کار من کنید ای جمع راست
2 هر یکی را کار دیگر راست کرد حاجتی از هر کسی درخواست کرد
3 چون ز عمر خود نمیدید او امان زود زود آن حرف میگفت آن زمان
4 بود بر بالین او شوریدهٔ گفت تو کوری نداری دیدهٔ
1 آن وزیری را چو آمد مرگ پیش کرد حیران روی سوی قوم خویش
2 گفت دردا و دریغا کز غرض آخرت با خواجگی کردم عوض
3 زارزوی این جهان میسوختم لاجرم آن یک بدین بفروختم
4 میروم امروز جانی سوخته رفته دنیا و آخرت بفروخته
1 در رهی داود طائی بی قرار میشد و تعجیل بودش بیشمار
2 آن یکی گفتش چرا داری شتاب گوئی افتادست در دکانت آب
3 گفت بر دروازه در بند منند میشتابم چون شتابم میکنند
1 پیش آن دیوانه شد مردی جوان گفت دارم پیرمردی ناتوان
2 فاتحه برخوان برای آن ضعیف تا شفا بخشد خداوند لطیف
3 چوب را برداشت آن دیوانه زود گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
4 انبیا و اهل گورستان همه منتظر بنشستهاند ایشان همه
1 بود بهلول از شراب عشق مست بر سر راهی مگر بر پل نشست
2 میگذشت آنجایگه هارون مگر او خوشی میبود پیش افکنده سر
3 گفت هارونش که ای بهلول مست خیز از اینجا چون توان بر پل نشست
4 گفت این با خویشتن گو ای امیر تا چرا بر پل بماندی جای گیر