1 رفت با بهلول هارون الرشید سوی گورستان بر خاکی رسید
2 کلهٔ دیدند خشک آن کسی مرغ در وی خانه بنهاده بسی
3 کرد هارونش ازان کله سؤال گفت بهلولش که پنهان نیست حال
4 بوده است این مرد سر انداخته در کبوتر باختن جان باخته
1 بود مردی در سخاوت بی بدل هرچه بودی خرج کردی بی خلل
2 مینداشت البته یک جو زر نگاه گفت یک روزیش مردی نیک خواه
3 کای فلان آخر نترسی از هلاک کان زمان کز تو برآید جان پاک
4 چون نمیداری نگه یک پیرهن پس فراهم بایدت کردن کفن
1 پیش حیدر آمد آن درویش حال کرد ازان دریای دانش سه سؤال
2 گفت از هفتاد فرسنگ آمدم هین جوابم ده که دلتنگ آمدم
3 چیست درویشی و بیماری و مرگ داد حیدر سه جواب او ببرگ
4 گفت درویشی تو جهل آمدست فقر تو گر عالمی سهل آمدست
1 این سیرین گفت جانم در جسد بر کسی هرگز نبرد الحق حسد
2 زانکه نیست از دو برون حال ای اخی یا بهشتیست این کس ویا دوزخی
3 گر بهشتیست او پس آن چندان کمال کو بخواهد یافت آنگه بی زوال
4 آن همه او راست دنیاش اندکی کی حسد باشد براندک بی شکی
1 نان پزی دیوانه و بیچاره شد وز میان نان پزان آواره شد
2 شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
3 سایلی پرسید ازو کای حیله جوی گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
4 گفت تا من پختمی یک گرده نان گردهٔ نو در رسیدی همچنان
1 میگریست آن بیدل دیوانه زار آن یکی گفتش چرائی اشکبار
2 گفت گیرم میشکیبم برهنه چون نگریم زانکه هستم گرسنه
3 گفت اگرچه میکند نانت هوس چون زگرسنگی بگرید چون تو کس
4 گفت آخر چون نگریم ده تنه کاو ازان دارد چنینم گرسنه