پسر گفتش چو آن خاتم از عطار نیشابوری الهی نامه 1
1. پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست
1. پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست
بگو باری که سرّ آن چه چیزست
1. پدر بگشاد مُهر از حقّهٔ لعل
دُر افشان گشت و کرد این قصّه را نقل
1. برای خاتم ملک سلیمان
بَلُقیا رفت و با او بود عفّان
1. مگر یک روز میشد با سپاهی
ولی بر روی شادروان براهی
1. غلامی داشت مأمون خلیفه
کزو مهمل نماندی یک لطیفه
1. چنین گفت اصمعی پیر یگانه
که یک شب در عرب گشتم روانه
1. چو یوسف را در افکندند در چاه
درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
1. سرخسی بود پیری خالوش نام
بسی بردی بسر با خضر ایّام
1. ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام
خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
1. چنین گفتند جمعی هم دیاری
ز لفظ بوعلیّ رودباری
1. مگر محمود با اعزاز میشد
بره مردی دوالک باز میشد
1. بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
گروهی گرم رَو را دید در راه