1 پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست بگو باری که سرّ آن چه چیزست
2 که گر دستم نداد آن خاتم امروز شوم از علمِ آن باری دلفروز
1 پدر بگشاد مُهر از حقّهٔ لعل دُر افشان گشت و کرد این قصّه را نقل
1 برای خاتم ملک سلیمان بَلُقیا رفت و با او بود عفّان
2 میان هفت دریا بود غاری بدانجا راه جُستن سخت کاری
3 چو ماری یک پری آمد پدیدار زبان بگشاد با عفّان بگفتار
4 که آب برگِ شاخی در فلان جای اگر جمع آری و مالی تو بر پای
1 مگر یک روز میشد با سپاهی ولی بر روی شادروان براهی
2 درآمد خاطرش از ملک ناگاه که کیست امروز در عالم چو من شاه
3 فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی سلیمان بانگ زد بر باد حالی
4 که شادروان چرا کردی چنین تو کرا افکند خواهی بر زمین تو
1 غلامی داشت مأمون خلیفه کزو مهمل نماندی یک لطیفه
2 چو خورشیدی به نیکوئی جمالش خلایق جمله مایل بر وصالش
3 خَم زلفش که دام عنبرین داشت همه هندوستان در زیر چین داشت
4 بلی گر زلفِ او در چین نبودی نثارش نافهٔ مشکین نبودی
1 چنین گفت اصمعی پیر یگانه که یک شب در عرب گشتم روانه
2 کریمی کرد مهمانم دگر روز بر او زنگئی دیدم همه سوز
3 کشیده پای تا فرقش بزنجیر بزاری نالهٔ میکرد چون زیر
4 دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی همه زنگی دلی رفته ز زنگی
1 چو یوسف را در افکندند در چاه درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
2 که دل خوش دار در درد جدائی که خواهد بود زین چاهت رهائی
3 ترا برهاند از غم حق تعالی دهد از ملکت مصرت کمالی
4 نهد تاجی ز عزّت بر سر تو فرستد مصریان را بر در تو
1 سرخسی بود پیری خالوش نام بسی بردی بسر با خضر ایّام
2 مگر جائی جوانی گرم رَو بود که او نو بود و جانش نیز نو بود
3 دلی بود از حقیقت غرق نورش نبودی هیچ کاری جز حضورش
4 خضر میشد بر آن پیرِ درویش بره بر آن جوان را برد با خویش
1 ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
2 که شیخ دین چه میگوید در آنکس که خورد او شربتی پاک مقدّس
3 که سی سالست تا لیل و نهارش سری بودست بگرفته خمارش
4 رسید از بایزید او را جوابی که اینجا هست مردی را شرابی
1 چنین گفتند جمعی هم دیاری ز لفظ بوعلیّ رودباری
2 که در حمّام رفتم من یکی روز جوانی تازه دیدم بس دلفروز
3 برخساره چو ماه آسمان بود به بالا همچو سرو بوستان بود
4 سر زلفش بپای افکنده دیدم بروی او جهانی زنده دیدم