1 پسر گفتش چو آن خاتم عزیزست بگو باری که سرّ آن چه چیزست
2 که گر دستم نداد آن خاتم امروز شوم از علمِ آن باری دلفروز
1 مگر یک روز مجنون فرصتی یافت بر لیلی نشستن رخصتی یافت
2 ز مجنون کرد لیلی خواستاری که ای عاشق بیاور تا چه داری
3 زبان بگشاد مجنون گفت ای ماه نه آبم ماند در عشق تو نه چاه
4 ندارم در جگر آبی که باشد نه در دیده شبی خوابی که باشد
1 ز یحیی بن المعاذ آن شمعِ اسلام خطی آمد به سوی پیرِ بسطام
2 که شیخ دین چه میگوید در آنکس که خورد او شربتی پاک مقدّس
3 که سی سالست تا لیل و نهارش سری بودست بگرفته خمارش
4 رسید از بایزید او را جوابی که اینجا هست مردی را شرابی
1 پدر بگشاد مُهر از حقّهٔ لعل دُر افشان گشت و کرد این قصّه را نقل
1 چنین گفت اصمعی پیر یگانه که یک شب در عرب گشتم روانه
2 کریمی کرد مهمانم دگر روز بر او زنگئی دیدم همه سوز
3 کشیده پای تا فرقش بزنجیر بزاری نالهٔ میکرد چون زیر
4 دلی چون دیدهٔ موری ز تنگی همه زنگی دلی رفته ز زنگی
1 غلامی داشت مأمون خلیفه کزو مهمل نماندی یک لطیفه
2 چو خورشیدی به نیکوئی جمالش خلایق جمله مایل بر وصالش
3 خَم زلفش که دام عنبرین داشت همه هندوستان در زیر چین داشت
4 بلی گر زلفِ او در چین نبودی نثارش نافهٔ مشکین نبودی
1 چو یوسف را در افکندند در چاه درآمد جبرئیل از سدره ناگاه
2 که دل خوش دار در درد جدائی که خواهد بود زین چاهت رهائی
3 ترا برهاند از غم حق تعالی دهد از ملکت مصرت کمالی
4 نهد تاجی ز عزّت بر سر تو فرستد مصریان را بر در تو
1 مگر محمود با اعزاز میشد بره مردی دوالک باز میشد
2 شهش گفتا که ای طرّار ره زن ترا میبیند اینجا چشم دَرمَن
3 که بنشینی میان خاک در راه دوالک بازی آموزی تو با شاه
4 دوالک باز گفتش ای جهاندار برَو بنشین چه میخواهی ازین کار
1 مگر یک روز میشد با سپاهی ولی بر روی شادروان براهی
2 درآمد خاطرش از ملک ناگاه که کیست امروز در عالم چو من شاه
3 فرو شد گوشهٔ زان قصرِ عالی سلیمان بانگ زد بر باد حالی
4 که شادروان چرا کردی چنین تو کرا افکند خواهی بر زمین تو
1 بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه گروهی گرم رَو را دید در راه
2 که میرفتند بر یک شیوه یک جای ازار پای چرمین کرده در پای
3 یکی را شاد بر گردن گرفته بسی رندانش پیرامن گرفته
4 مگر پرسید آن شیخ زمانه که کیست این مرد، گفتند ای یگانه