1 پسر گفتش بر محبوب و معیوب تو میدانی که ملکت هست مطلوب
2 بزرگان و حکیمان زبردست بایشان قوت میجویند پیوست
3 نه هرگز جمع دیدم نه پریشان که فارغ بود از درگاه ایشان
1 پدر گفتش عزیزا چند گوئی ز غفلت ملک فانی چند جوئی
2 چو باقی نیست ملکت جز زمانی مکن در گردنت بار جهانی
3 چو بار خود بتنها بر نتابی ببار خلق عالم چون شتابی؟
4 ز درویشی چو مردن هست دشوار ز شاهی چون بمیری آخر کار؟
1 چنین گفت آن امیر دردمندان که نیست این بس عجب از گوسفندان
2 که میآرند ایشان را بخواری که تا بُرّند سرهاشان بزاری
3 که بی عقلند و ایشان میندانند ازان سوی مقابر چون روانند
4 ازان قصّاب میباید عجب داشت که او هم علم دارد هم طلب داشت
1 ز مرغ خانگی بازی برآشفت بمرغ خانگی آنگه چنین گفت
2 که مَردُم داردت تیمارخانه دمی نگذاردت بی آب و دانه
3 نگه میدارد از اعدات پیوست که تابر تو نیابد دشمنی دست
4 تو پیوسته ز مردم میگریزی چنین بد عهد از بهر چه چیزی
1 یکی بینندهٔ معروف بودی که ارواحش همه مکشوف بودی
2 دمی گر بر سر گوری رسیدی در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
3 بزرگی امتحانی کرد خردش بخاک عمر خیّام بردش
4 بدو گفتا چه میبینی درین خاک مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
1 یکی پرسید آن شوریده جان را که چون میبینی این کار جهان را
2 چنین گفت این جهان پُر غم و رنج بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج
3 گهی آرایشی بیند بصف در گهی بر هم زنندش چون دو صفدر
4 یکی را میبرند از خانهٔ خویش دگر را مینهند آن خانه در پیش
1 یکی پرسید ازان دیوانه ساری که ای دیوانه حق را چیست کاری
2 چنین گفت او که لوح کودکان را اگر دیدی چنان میدان جهان را
3 که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
4 درین اشغال باشد روزگاری بجز اثبات و محوش نیست کاری
1 اُسامه گفت سیّد داد فرمان که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
2 چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
3 برو بابا جهازت هرچه داری چنان خواهم که در پیش من آری
4 اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز بحیدر میکنم تسلیمت امروز
1 مگر پیری یکی دختر جوان خواست نیامد کار این با کارِ آن راست
2 بخود میخواندش بهر بوسه آن پیر نمیامیخت با او چون مَی و شیر
3 رفیقی داشست پیر سال خورده بدو گفت ای بسی تیمار برده
4 بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است تو پیر و او جوان این باژگونه ست
1 شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق که بس گریانستی بوبکر ورّاق
2 بدو گفتا که ای مرد خدائی بدین زاری چنین گریان چرائی
3 چنین گفت او که چون گریان نباشم ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
4 که امروزی درین جائی نشستم درین یکپاره گورستان که هستم