1 اُسامه گفت سیّد داد فرمان که بوبکر و عمر را پیشِ من خوان
2 چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز پیمبر گفت زهرا را دگر نیز
3 برو بابا جهازت هرچه داری چنان خواهم که در پیش من آری
4 اگرچه نورِ چشمی ای دلفروز بحیدر میکنم تسلیمت امروز
1 ز مرغ خانگی بازی برآشفت بمرغ خانگی آنگه چنین گفت
2 که مَردُم داردت تیمارخانه دمی نگذاردت بی آب و دانه
3 نگه میدارد از اعدات پیوست که تابر تو نیابد دشمنی دست
4 تو پیوسته ز مردم میگریزی چنین بد عهد از بهر چه چیزی
1 چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد ز بعد آن مگر در نزع افتاد
2 یکی گفت ای بدان عالم قدم زن کجا دفنت کنم جائی رقم زن
3 چنین گفت او که من شوریده ایمان نخواهم در بر جمعی مسلمان
4 چو من نور مسلمانان ندارم بگورستان دین داران چه کارم
1 چنین گفت آن امیر دردمندان که نیست این بس عجب از گوسفندان
2 که میآرند ایشان را بخواری که تا بُرّند سرهاشان بزاری
3 که بی عقلند و ایشان میندانند ازان سوی مقابر چون روانند
4 ازان قصّاب میباید عجب داشت که او هم علم دارد هم طلب داشت
1 یکی پرسید آن شوریده جان را که چون میبینی این کار جهان را
2 چنین گفت این جهان پُر غم و رنج بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج
3 گهی آرایشی بیند بصف در گهی بر هم زنندش چون دو صفدر
4 یکی را میبرند از خانهٔ خویش دگر را مینهند آن خانه در پیش
1 مگر پیری یکی دختر جوان خواست نیامد کار این با کارِ آن راست
2 بخود میخواندش بهر بوسه آن پیر نمیامیخت با او چون مَی و شیر
3 رفیقی داشست پیر سال خورده بدو گفت ای بسی تیمار برده
4 بگو تا حالِ تو با زن چه گونه است تو پیر و او جوان این باژگونه ست
1 مگر سُفیان ثوری چون جوان بود ز کوژی قامت او چون کمان بود
2 یکی گفت ای امام آن جهانی چرا پشتت دو تا شد در جوانی
3 بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست که پشت تو چنین دیدن روا نیست
4 چه افتادست، ما را حال برگوی نشانی ده بیانی کن خبرگوی
1 یکی پیر معمّر بود در شام که چون تورات میخواندی بهنگام
2 چو پیش نام پیغامبر رسیدی از آنجا محو کردی یا بُریدی
3 چو مصحف باز کردی روز دیگر نوشته یافتی نام پیمبر
4 دگر ره محو نامش کردی آغاز دگر روز آن نوشته یافتی باز
1 یکی پرسید ازان دیوانه ساری که ای دیوانه حق را چیست کاری
2 چنین گفت او که لوح کودکان را اگر دیدی چنان میدان جهان را
3 که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
4 درین اشغال باشد روزگاری بجز اثبات و محوش نیست کاری
1 پدر گفتش عزیزا چند گوئی ز غفلت ملک فانی چند جوئی
2 چو باقی نیست ملکت جز زمانی مکن در گردنت بار جهانی
3 چو بار خود بتنها بر نتابی ببار خلق عالم چون شتابی؟
4 ز درویشی چو مردن هست دشوار ز شاهی چون بمیری آخر کار؟