1 چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد ز بعد آن مگر در نزع افتاد
2 یکی گفت ای بدان عالم قدم زن کجا دفنت کنم جائی رقم زن
3 چنین گفت او که من شوریده ایمان نخواهم در بر جمعی مسلمان
4 چو من نور مسلمانان ندارم بگورستان دین داران چه کارم
1 مگر سُفیان ثوری چون جوان بود ز کوژی قامت او چون کمان بود
2 یکی گفت ای امام آن جهانی چرا پشتت دو تا شد در جوانی
3 بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست که پشت تو چنین دیدن روا نیست
4 چه افتادست، ما را حال برگوی نشانی ده بیانی کن خبرگوی
1 یکی پیر معمّر بود در شام که چون تورات میخواندی بهنگام
2 چو پیش نام پیغامبر رسیدی از آنجا محو کردی یا بُریدی
3 چو مصحف باز کردی روز دیگر نوشته یافتی نام پیمبر
4 دگر ره محو نامش کردی آغاز دگر روز آن نوشته یافتی باز
1 سالک آمد پیش آب پاک رو گفت ای پاکیزهٔ چالاک رو
2 در جهان از تست یک یک هر چه هست وز تو بگشاید بلاشک هرچه هست
3 هرکجا سر سبزئی آثار تست تازگی کردن طریق کار تست
4 سلسبیل وکوثر و رضوان تراست زندگی چشمهٔ حیوان تراست
1 احمد خضرویه گفت آن دیده ور دیدهام خلق جهان را سر بسر
2 جمله بر یک آخورند از خاص و عام جمله را یک قوت میبینم مدام
3 سائلی گفتش که ای شیخ کبار تو بر آن آخور نبودی هیچ بار
4 گفت بودم گفت پس ای دیده ور چیست از تو فرق تا خلق دگر
1 دید روزی بوسعید دیده ور مبرزی پرداخته در رهگذر
2 پس عصا در سینه زد آنجایگاه همچنان میبود و میکرد آن نگاه
3 هرکه آن میدید انکاریش بود خاصه منکر بود و بسیاریش بود
4 کرد آخر یک مرید از وی سئوال خواست از سلطان حالت کشف حال
1 خواجهٔ میرفت سر افراخته بود در ره مبرزی پرداخته
2 بینی آنجا باستین محکم گرفت دامن دراعه را در هم گرفت
3 بود مجنونی مگر در پیش راه گفت بینی می مگیر اینجایگاه
4 کاین نجاست زود زود ای بیخبر پیش تو آرند وگویندت بخور
1 آن حکیمی در تفکر میگذشت دید سرگین دان و گورستان بدشت
2 نعرهٔ زد گفت ای نظارگان اینت نعمت اینت نعمت خوارگان
3 ای عجب با این چنین نفسی درون میکند هم در خدائی سر برون
4 زشتی عالم همه از خبث اوست وانگهی دارد خدائی نیز دوست
1 شد بر فرعون ابلیس لعین یک کف پر ریگ برداشت از زمین
2 پس نمود آن ریگ مروارید باز بعد از آنش ریگ گردانید باز
3 گفت گیر این ریگ و گوهر کن تو نیز گفت ازین من میندانم هیچ چیز
4 پس زفان بگشاد ابلیس لعین گفت تو با این سرو ریشی چنین
1 بود درویشی یکی خانه تهی دزد در شد یافت درویش آگهی
2 کرد بسیاری طلب تا هیچ هست هیچ جز بادش نمیآمد بدست
3 کرد صد لاحول کار خویش را خنده آمد زان سبب درویش را
4 دزد گفتش با چنین خانه تهی خنده چون میآیدت بس ابلهی