1 پدر گفتش که ملک این جهانی که ملکی است بی پاداشِ فانی
2 برای آن چنین بگزیدهٔ تو که ملک آخرت نشنیدهٔ تو
3 اگر زان ملک تو آگاه گردی هم اینجا بر دو عالم شاه گردی
4 بزرگانی که ملک آن ملک دیدند بیک جَو ملکِ دنیا کی خریدند
1 پسر گفتش که هرگز آدمی زاد ندیدم ز آرزوی ملک آزاد
2 نمیدانم من از مه تا بماهی کسی را کو نخواهد پادشاهی
3 کمال ملک نتوان داد از دست که بهر ملک تن جان داد از دست
4 نکو گفت آن حکیم مشتری فش که گر شاهی بوَد روزی بوَد خوش
1 زُبَیده را ز هارون یک پسر بود که در خلوت ز عالم بیخبر بود
2 برون نگذاشتی مادر ز ایوانش که زیر پرده میپرورد چون جانش
3 چو قوّت یافت عقل بی قیاسش به جوش آمد دل حکمت شناسش
4 بمادر گفت عالم این سرایست و یا بیرون این بسیار جایست؟
1 مگر روزی گذر میکرد هارون رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
2 زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار قوی در خشم شد هارون بیکبار
3 سپه را گفت کیست این بی سر و پای که میخواند بنامم در چنین جای
4 بدو گفتند بهلولست ای شاه روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
1 جوانی را زنی دادند چون ماه که عقل کس نبود از وصفش آگاه
2 جمالش آیة دلخستگان بود لبش جان داروی لب بستگان بود
3 قضا را آن عروس همچو مَه مُرد نبودش علّتی در درد زه مُرد
4 چو القصّه بخاکش کرد شویش بگِل بنهفت آن خورشید رویش
1 سلیمان کوزهٔ میخواست روزی که تا آبی خورد بی هیچ سوزی
2 که آن کوزه نبوده باشد آنگاه ز خاک مردگان افتاده در راه
3 چنین خاکی طلب کردند بسیار ندیدند ای عجب از یک طلب کار
4 یکی دیوی درآمد گفت این خاک بیارم من ز خاک مردگان پاک
1 شهی در خشم رفت از مردِ درویش براندش با دلی پُر درد از پیش
2 بدو گفتا ترا ندهم امانی چو اندر ملکِ من باشی زمانی
3 برفت از پیشِ او مرد تهی دست بگورستان شد و آزاد بنشست
4 چو شه بشنود حالی داد پیغام که نه فرمودم ای شوریده ایام
1 مگر روزی گذر میکرد هارون رسید آنجایگه بهلولِ مجنون
2 زبان بگشاد کای هارونِ غم خوار قوی در خشم شد هارون بیکبار
3 سپه را گفت کیست این بی سر و پای که میخواند بنامم در چنین جای
4 بدو گفتند بهلولست ای شاه روان شد پیشِ او هارون هم آنگاه
1 گفت یک روزی همایی میپرید لشکر محمود هرکورا بدید
2 سر بسر در سایهٔ او تاختند خویش را بر یکدیگر انداختند
3 تا ایاز آمد بر مقصود شد در پناه سایهٔ محمود شد
4 پس دران سایه میان خاک راه هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
1 آن یکی حمال خوش بنشسته بود رشتهٔ حمالیش بگسسته بود
2 سایلی گفتش چرا ای مرد خام این چنین بیکار بنشستی مدام
3 سیم از تو باز میافتد بسی چون کند بی سیم بیکاری کسی
4 پس زفان بگشاد حمال دژم گفت باز افتد گر از من یک درم