1 سالک سلطان دل درویش زاد با سری پر خاک آمد پیش باد
2 گفت ای جان پرور خلق آمده همدم و پیوستهٔ حلق آمده
3 هرکه عمری کامران دارد زتست زندگی هرکه جان دارد ز تست
4 ره بسوی جان بحرمت میبری نور میآری و ظلمت میبری
1 خونئی را زار میبردند و خوار تا درآویزند سر زیرش ز دار
2 او طرب میکرد و بس دل زنده بود خنده میزد وان چه جای خنده بود
3 سایلی گفتش که آزادی چرا وقت کشتن این چنین شادی چرا
4 گفت چون عمر از قضاماند این قدر کی توان برد این قدر در غم بسر
1 بوددزدی دولتی در وقت خفت در وثاق احمد خضروبه رفت
2 گرچه بسیاری بگرد خانه گشت مینیافت او هیچ از آن دیوانه گشت
3 خواست تا بیرون رود آن بیخبر کرد دل برنا امیدی عزم در
4 شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد میروی بر ناامیدی باز گرد
1 از نیاز بندگی آن پادشاه پیش مردی رفت از مردان راه
2 گفت پندی ده که رهبر باشدم زین چنین صد ملک بهتر باشدم
3 گفت بنگر تا ترا ای شهریار کار دنیا چند میآید بکار
4 کار دنیا آنچه باشد ناگزیر آن قدر چون کرده شد آرام گیر
1 از نیاز بندگی آن پادشاه پیش مردی رفت از مردان راه
2 گفت پندی ده که رهبر باشدم زین چنین صد ملک بهتر باشدم
3 گفت بنگر تا ترا ای شهریار کار دنیا چند میآید بکار
4 کار دنیا آنچه باشد ناگزیر آن قدر چون کرده شد آرام گیر
1 کرد پیغامبر مگر روزی گذر ناودانی گل همی در زد عمر
2 در گذشت ازوی نکرد او را سلام از پسش حالی عمر برداشت گام
3 گفت آخر یا رسول اللّه چه بود کز عمر می بر شکستی زود زود
4 گفت گشتی از عمارت غرهٔ تو بمرگ ایماننداری ذرهٔ
1 بود شهری بس قوی اما خراب پای تا سر شوره خورده زافتاب
2 صد هزاران منظر و دیوار و در اوفتاده سرنگون بر یکدگر
3 دید مجنونی مگر آن شهر را درعمل آورده چندان قهر را
4 در تحیر ایستاد آنجایگاه شهر را میکرد هر سوئی نگاه
1 کاملی گفتست دانی مرد کیست نیست مرد انک او تواند شاد زیست
2 مرد آن باشد که جانی شادمان خوش تواند برد آزاد از جهان
3 ای درین چنبر همه تاب آمده همچو شاگرد رسن تاب آمده
4 چون گذر بر چنبر آمد جاودان چند در گیری رسن گرد جهان
1 عیسی مریم بخواب افتاده بود نیم خشتی زیر سر بنهاده بود
2 چون گشاد از خواب خوش عیسی نظر دید ابلیس لعین را بر زبر
3 گفت ای معلون چرا استادهٔ گفت خشتم زیر سر بنهادهٔ
4 جملهٔ دنیا چو اقطاع منست هست آن خشت آن من این روشنست