1 مگر میرفت محمود جهاندار بره درگازری را دید در کار
2 کشیده پشتهٔ کرباس دربند بدو گفت این همه کرباس را چند
3 جوابش دادگازر کای شهنشاه ترا کرباسِ ده گز بس درین راه
4 چو زین جمله ترا ده گز پسندست چرا پرسی ز جمله تا بچندست
1 حکیمی دید ذوالقرنین در راه بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
2 که آخر گرد عالم چند گَردی که عالم جمله پُر آشوب کردی
3 سکندر گفت نیمی از اقالیم نهادم راست باقی ماند یک نیم
4 کنون من میروم عزم من این راست که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
1 پدر گفتش چرا ملکت بکارست که گر دستت دهد ناپایدارست
2 چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی، که در باقی کنی چون هست فانی
3 وگر در ملک ظلمی کرده باشی که تا یک گِرده روزی خورده باشی
4 جهان چون حسرت آبادیست جمله کفی خاکست یا بادیست جمله
1 بسنجر گفت غزّالی که ای شاه برون نیست از دو حالِ تو درین راه
2 اگر بیداری اینجا چون نشینی که تا برهم زنی دیده، نه بینی
3 وگر تو خفتهٔ این پادشائی نه بینی هیچ تا دیده گشائی
4 بملکی چَند نازی چند خندی که تا چشمی گشائی و ببندی
1 مگر میرفت شیخی کاردیده بره در دید طاقی برکشیده
2 همائی کرده از کج بر سر او بگسترده ز هم بال و پر او
3 زبان بگشاد و گفت ای مرغ ناساز تو بی شرمک بدینجا آمدی باز
4 بهر یک چند بگشائی پری تو نشینی پس بقصر دیگری تو
1 برای درمنه برخاست آن پاک درمنه چون برون میکرد از خاک
2 برون افتاد حالی صرّهٔ زر ازان غم دست میزد سخت بر سر
3 بحق گفتا که کردی تیره روزم چه خواهم از تو؟ چیزی تا بسوزم
4 چرا چیزی دهی از پیشگاهم که در حالم بسوزد، مینخواهم
1 نشسته بود ابراهیمِ ادهم پس و پیشش غلامان دست بر هم
2 یکی تاج مرصّع بر سر او بغلطاقی مغرّق در بر او
3 درآمد خضر بی فرمان در ایوان بصورة چون یکی مرد شُتُربان
4 غلامان را ز بیمش دم فرو شد کسی کو را بدید از هم فرو شد
1 مگر محمود میشد با سپاهی رسیدش پیش درویشی براهی
2 سلامی کرد شاه او را دران دشت علیکی گفت آن درویش و بگذشت
3 بلشکر گفت شاه پاک عنصر که بینید آن گدا با آن تکبّر
4 بدو درویش گفت ار هوشمندی گدا خود چون توئی بر من چه بندی
1 مگر محمود میشد در شکاری جداماند او ز لشکر برکناری
2 بنزدیکش یکی ده بود میدید بجائی بر سر ده دود میدید
3 فرس میراند شه تا پیش آن زود نشسته دید زالی پیشِ آن دود
4 بدو گفت آمدت مهمان خلیفه چه آتش میکنی هان ای عفیفه
1 مگر شد سنجر پاکیزه اوصاف بخلوة پیشِ رکن الدینِ اکّاف
2 زبان بگشاد شیخ و گفت آنگاه کزین شاهی نیاید ننگت ای شاه؟
3 که هرگز پیر زالی پُر نیازی نسازد خویشتن را پی پیازی
4 که تا زان پی پیاز آن زن زال بنستانی تو چیزی در همه حال