1 بود در غزنی امامی از کرام نام بودش میرهٔ عبدالسلام
2 چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار
3 هر کرا در شهر چیزی گم شدی روز مجلس پیش آن مردم شدی
4 بانگ کردی آنچه گم کردی براه پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه
1 بوسعید مهنه در آغاز کار پیش لقمان رفت روزی بی قرار
2 سنگ در یک دست میافراشت او سوخته در دست دیگر داشت او
3 شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته گفت تا گردانمت آموخته
4 میزنم این سنگ بر سر محکمت سوخته برمینهم چون مرهمت
1 بر پلی میشد نظام الملک شاد چشم او ناگه بزیر پل فتاد
2 بیدلی در سایهٔ پل رفته بود فارغ از هر دو جهان خوش خفته بود
3 گفت اگر عاقل اگر آشفتهٔ هرچه هستی فارغ و خوش خفتهٔ
4 بیدل دیوانه گفتش ای نظام کی دو تیغ آید بهم در یک نیام