1 مگر پوشیده چشمی بود در راه که بگشاده زبان میگفت الله
2 چو نام حقّ ازو بشنود نوری به پیش او دوید از ناصبوری
3 بدو گفتا تو او را می چه دانی وگر دانی چرا تو زنده مانی
4 بگفت این و چنان بیخویشتن شد که گفتی جان مشتاقش ز تن شد
1 شنیدم من که عزرائیل جانسوز در ایوان سلیمان رفت یک روز
2 جوانی دید پیش او نشسته نظر بگشاد بر رویش فرشته
3 چو او را دید از پیشش بدر شد جوان از بیمِ او زیر و زبر شد
4 سلیمان را چنین گفت آن جوان زود که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
1 پدر گفتش که ای مغرور مانده ز اسرا رحقیقت دور مانده
2 مکن امروز ضایع زندگانی چو میدانی که تو فردا نمانی
3 ببابل میروی ای مرد فرتوت که سحر آموزی از هاروت و ماروت
4 هزاران سال شد کان دو فرشته نگونسارند در چَه تشنه گشته
1 بشهر مصر در شوریدهٔای بود که در عین الیقینش دیدهای بود
2 چنین گفت او که هر شوریدهٔ راه که میرد از غم معشوق ناگاه
3 عجب نیست آن، عجب اینست کین سوز گذارد عاشقی در زندگی روز
4 اگر عاشق بماند زنده روزی بوَد چون شمع در اشکی و سوزی
1 بگرگان پادشاهی پیش بین بود که نیکو طبع بود و پاک دین بود
2 چو بودش لطفِ طبع و جاه و حرمت درآمد فخر گرگانی بخدمت
3 زبان در مدحت او گوش میداشت که آن شه نیز بس نیکوش میداشت
4 غلامی داشت آن شاه زمانه چو یوسف در نکوروئی یگانه
1 چو ببریدند ناگه بر سر دار سر دو دست حلاج آن چنان زار
2 بدان خونی که از دستش بپالود همه روی و همه ساعد بیالود
3 پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت نمازش را بخون باید وضو ساخت
4 بدو گفتند ای شوریده ایام چراکردی بخون آلوده اندام
1 چو مجنون درگه لیلی بدیدی نبودی تاب آنش میدویدی
2 شدی چون زعفران آن رنگ رویش سنان گشتی ز سر تا پای مویش
3 فتادی بر همه اعضاش لرزه چو روباهی که بیند شیر شرزه
4 بدو گفتند ای در انقطاعی نه بیند هیچکس چون تو شجاعی
1 پسر گفتش که هر خلقی که هستند همه دل در هوای خویش بستند
2 قدم خود از هوابر مینگیرند که گامی بی ریا برمینگیرند
3 چو هست این دَور دَور نفس امروز نمیبینم دلی بر نفس پیروز
4 گر از بهر هوای خویش من نیز کنم از سحر حاصل اندکی چیز
1 مگر بوالقاسم همدانی آنگاه که از همدان برون افتاد ناگاه
2 سوی بت خانه آمد در نظاره ستاده دید خلقی بر کناره
3 بر آتش دید دیگ پر ز روغن که میجوشید چون دریای کف زن
4 زمانی بود،ترسائی درآمد بخدمت پیش آن بت در سر آمد
1 یکی زیبا پسر مهروی بودست که مشک از موی او یک موی بودست
2 سر زلفش که دالی داشت در سر نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
3 برخ در آینه مه در نظر داشت بلب با لعل دستی در کمر داشت
4 چو پیوسته بابرو صید دل کرد ازان پیوستگی او سجل کرد