1 رفت سوی آسیائی بوسعید آسیا را دید در گشتن مزید
2 ساعتی استاد آخر بازگشت با گروه خویش صاحب راز گشت
3 گفت هست این آسیا استاد نیک چشم نامحرم نمیبیند و لیک
4 زانکه با من گفت این ساعت نهان کاین زمان صوفی منم اندر جهان
1 چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار روز و شب شد همچو گردون بی قرار
2 خورد روز و خواب شب بدرود کرد دیده از دریای دل چون رود کرد
3 پای در میدان رسوائی نهاد داغ دل بر عقل سودائی نهاد
4 گفت یک روزش پدر کای بی خبر خویش را رسوا بکردی در بدر
1 زین گدائی بر ایاز آشفته شد این سخن در پیش سلطان گفته شد
2 پیش خویشش خواند حالی شهریار گفت ازین پس با ایازت نیست کار
3 گر بود کاریت بیم کشتن است تو نمیدانی کایاز آن من است
4 مرد گفت ای پادشاه حق شناس گر ازان تست این ساعت ایاس