1 زین گدائی بر ایاز آشفته شد این سخن در پیش سلطان گفته شد
2 پیش خویشش خواند حالی شهریار گفت ازین پس با ایازت نیست کار
3 گر بود کاریت بیم کشتن است تو نمیدانی کایاز آن من است
4 مرد گفت ای پادشاه حق شناس گر ازان تست این ساعت ایاس
1 دید بوموسی مگر یک شب بخواب بر سر خود عرش همچون آفتاب
2 روز دیگر رفت سوی بایزید زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
3 گفت تا تعبیر خوابم او کند مرهم جان خرابم او کند
4 چون بر او رفت خلق آشفته بود زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
1 کاملی گفتست آن بیگانه را کاخر ای خر چند روبی خانه را
2 چند داری روی خانه پاک تو خانه چاهی کن برافکن خاک تو
3 تا چو خاک تیره برگیری ز راه چشمهٔ روشن برون جوشد ز چاه
4 آب نزدیکست چندینی متاب چون فرو بردی دو گز خاک اینت آب