1 یکی دیوانه بود از اهل رازی نکردی هیچ جز تنها نمازی
2 کسی آورد بسیاری شفاعت که تا آمد بجمعه در جماعت
3 امام القصّه چون برداشت آواز همی آن غُر نُبیدن کرد آغاز
4 کسی بعد از نماز از وی بپرسید که جانت در نماز از حق نترسید
1 یکی مجنون که رفتی در ملامت بدو گفتند فردای قیامت
2 کسی باشد که ده ساله نماز او منادی میکند شیب و فراز او
3 بیک گرده ازو نخرد کسی آن بگوید بر سر مجمع بسی آن
4 جوابش داد مجنون کان نیرزد نمازش آن همه یک نان نیرزد
1 مگر پرسید آن درویش حالی بصدق از جعفر صادق سؤالی
2 که از چیست این همه کارت شب و روز جوابش داد آن شمع دلفروز
3 که چون کارم یکی دیگر نمیکرد کسی روزی من چون من نمیخورد
4 چو کار من مرا بایست کردن فکندم کاهلی کردن ز گردن
1 رفت سوی آسیائی بوسعید آسیا را دید در گشتن مزید
2 ساعتی استاد آخر بازگشت با گروه خویش صاحب راز گشت
3 گفت هست این آسیا استاد نیک چشم نامحرم نمیبیند و لیک
4 زانکه با من گفت این ساعت نهان کاین زمان صوفی منم اندر جهان
1 بود اندر مطبخ جم ای عجب دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
2 دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
3 هر دو تن از خشم در شور آمدند سنگ وزر بودند در زور آمدند
4 دیگ گفتش گر اباگر روغن است شور وشیرین هرچه هست آن منست
1 چون ز دنیا شد جنید پاک دین پس جنازهش برگرفتند از زمین
2 پر زنان مرغی سپید از آسمان بر جنازه او نشست اندر میان
3 خلق چندان کاستین افشاندند مرغ را از نعش او میراندند
4 مرغ یک ذره از آنجا بر نخاست لیک بگشاد او زفان در نطق راست
1 این سخن نقلست در قوت القلوب زان بزرگ پای دین پاک از عیوب
2 گفت هر روز ازملایک عالمی سوخته گردد ز نور حق همی
3 ز ابتداتا انتهای روزگار چند دانی نسل آدم را شمار
4 راست هم چندان بهر روزی ملک از سماک انگشت گردد تا سمک
1 سالک آمد پشت بر فرش آورید حملهٔ بر حملهٔ عرش آورید
2 گفت ای عرش خدا بر دوش تو عرش روشن ازدل پرجوش تو
3 زیر بار عرش اعظم آمدی بارکش تر از دو عالم آمدی
4 عرش بر تو در تو پیچاپیچ نیست وی عجب در زیر پایت هیچ نیست
1 چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار روز و شب شد همچو گردون بی قرار
2 خورد روز و خواب شب بدرود کرد دیده از دریای دل چون رود کرد
3 پای در میدان رسوائی نهاد داغ دل بر عقل سودائی نهاد
4 گفت یک روزش پدر کای بی خبر خویش را رسوا بکردی در بدر
1 گفت چون هاروت و ماروت از گناه اوفتادند از فلک در قعر چاه
2 هر دو تن را سرنگون آویختند تادرون چاه خون میریختند
3 هر دو تن را تشنگی در جان فتاد زانکه آتش در دل ایشان فتاد
4 تشنگی غالب چنان شد هر دو را کز غم یک آب جانشد هردو را