1 شبی در مسجدی شد نیک مردی که در دین داشت اندک مایه دردی
2 عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز که نبوَد جز نمازش کار تا روز
3 چو شب تاریک شد بانگی برآمد کسی گفتی بدان مسجد درآمد
4 چنان پنداشت آنمرد نمازی که هست آن کاملی در کارسازی
1 دوُم فرزند آمد با پدر گفت که من در جادوئی خواهم گهر سفت
2 ز عالم جادوئی میخواهدم دل مرا گر جادوئی آید به حاصل
3 تماشا میکنم در هر دیاری بشادی میزیم بر هر کناری
4 گهی در صلح باشم گاه در حرب بوَد جولانگه، من شرق تا غرب
1 مگر بودست جائی نانوائی که بشنید او ز شبلی ماجرائی
2 بسی بشنیده بود آوازهٔ او ندیده بود روی تازهٔ او
3 بسی در شوق او بنشسته بودی که او را عاشقی پیوسته بودی
4 نبود او عاشقش از روی دیدن ولیکن عاشقش بود از شنیدن
1 پدر گفتش که دیوت غالب آمد دلت زان جادوئی را طالب آمد
2 که از دیوت گر این حاصل نبودی ترا این آرزو در دل نبودی
3 اگر زین دیو بگذشتی برستی وگرنه مُدبری شیطان پرستی
4 نداری از خدا آخر خبر هیچ که کار دیو میخواهی دگر هیچ
1 مسیح پاک کز دنیا علو داشت بسی دیدار دنیا آرزو داشت
2 مگر میرفت روزی غرقهٔ نور بره در پیر زالی دید از دور
3 سپیدش گشته موی و پشتِ او خم فتاده جملهٔ دندانش از هم
4 دو چشمش ازرق و چون قیر رویش نجاست میدمید از چار سویش
1 یکی گبری که بودی پیر نامش که جِدّی بود در گبری تمامش
2 یکی پُل او زمال خویشتن کرد مسافر را محبّ از جان و تن کرد
3 مگر سلطانِ دین محمود یک روز بدان پُل در رسید از راه پیروز
4 یکی شایسته پُل از سوی ره دید که هم نیکو و هم بر جایگه دید
1 یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد درش در بست ویک روزن فرو کرد
2 در آنجا مدّتی بنشست در کار ریاضتها بجای آورد بسیار
3 مگر بوالقاسم همدانی از راه درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
4 زهر سوئی بسی میدادش آواز نیامد هیچ رهبان پیش او باز
1 عمر یک جزو از توریت بگرفت پیمبر چون چنان دیدش چنین گفت
2 که با توریت ممکن نیست بازی مگر خود را جهود صرف سازی
3 جهود صِرف باید بود ناکام که بهتر آن جهود از مردم خام
4 نه اینی و نه آن اینت حرامست که در دین ناتمامی ناتمامست
1 یکی ترسا مسلمان گشت و پیروز بمی خوردن شد آن جاهل دگر روز
2 چو مادر مست دید او را ز دردی بدو گفت ای پسر آخر چه کردی
3 که شد آزرده عیسی زود ازتو محمّد ناشده خشنود از تو
4 مخنّث وار رفتن ره نکو نیست که هر رعنا مزاجی مرد او نیست
1 مسیح پاک کز دنیا علو داشت بسی دیدار دنیا آرزو داشت
2 مگر میرفت روزی غرقهٔ نور بره در پیر زالی دید از دور
3 سپیدش گشته موی و پشتِ او خم فتاده جملهٔ دندانش از هم
4 دو چشمش ازرق و چون قیر رویش نجاست میدمید از چار سویش