1 در افتادند در شهری سپاهی گریزان شد نهان زان شهر شاهی
2 بشهری شد بگردانید جامه نه خاصه باز دانستش نه عامه
3 بجای آورد او را آشنائی بدو گفتا چرائی چون گدائی
4 بگو آخر که من شاهم بایشان چرا بنشستهٔ خوار و پریشان
1 مگر محمود با پنجه سواری بره در باز میگشت از شکاری
2 یکی خیمه دران ره درگشادند شکاری را بر آتش مینهادند
3 بره در شاه پیری ناتوان دید که بارش پشتهٔ هیزم گران دید
4 بر او رفت محمود از ترحم بدو گفتا بچند این پشته هیزم
1 یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود که مهر از رشک او آوارهٔ بود
2 اگر خورشید روی او بدیدی چو مصروع از مه نو میطپیدی
3 چو پیشانیش لوح سیم بودی برو از مشک جیم و میم بودی
4 چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی بجیم و میم مُلک جم گرفتی
1 وزیری را یکی زیبا پسر بود که ماه از مهر او زیر و زبر بود
2 جمالش کرده دلبری را چشیده لب زلال کوثری را
3 بخوبی همچو ابرو طاق بوده به نرگس ره زن عشاق بوده
4 یکی صوفی ز عشقش ناتوان شد چنان کو شد ندانم تا توان شد
1 بهندستان یکی را کودکی بود که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
2 زهر علمی بسی تحصیل بودش ازان بر هر کسی تفضیل بودش
3 اگرچه بود در هر علم سرکش ز جمله علم تنجیم آمدش خوش
4 در آنجا وصف شاه چینیان بود ز حسن دخترش آنجا نشان بود
1 پسر گفتش دلم حیران بماندست که بی شه زادهٔ پریان بماندست
2 چو آن دختر محیّا و عزیزست بگو باری بمن تا آن چه چیزست
3 که من نادیده او را در فراقش چو شمعم جان بلب پُر اشتیاقش
4 پدر گفت این حکایة پیش او باز عروسی جلوه داد از پردهٔ راز
1 در زمستان یک شبی بهلول مست پای در گل میشد و کفشی بدست
2 سائلی گفتش که سر داری براه تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
3 گفت دارم سوی گورستان شتاب زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
4 میروم چون گور او پر آتش است گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
1 چون سکندر را مسخر شد جهان وقت مرگ او درآمد ناگهان
2 گفت تابوتی کنید از بهر من دخمهٔ سازید پیش شهر من
3 کف گشاده دست من بیرون کنید نوحه بر من هر زمان افزون کنید
4 تا زمال و لشکر و ملک و شهی خلق میبینند دست من تهی
1 بر سر گوری مگر بهلول خفت همچنان خفته از آنجا مینرفت
2 آن یکی گفتش که برخیز ای پسر چند خواهی خفت اینجا بی خبر
3 گفت بهلولش که من آنگه روم کاین همه سوگند از وی بشنوم
4 گفت چه سوگند با من باز گوی گفت شد این مرده با من راز گوی
1 آب بسیار آن یکی در شیر کرد حق تعالی گاو را تقدیر کرد
2 چون بیامد سر بسوی آب برد تا که دم زد گاو را سیلاب برد
3 هرچه او صد باره گرد آورده بود جمله در یکبار آبش برده بود
4 آب چون بر شیر بیش از پیش کرد جمع کرد و گاه را در پیش کرد