1 یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت که تب میگیردت مجنون عجب داشت
2 جوابش داد آن شوریده مجنون که گر میرم کراگیرد تب اکنون
1 چو یعقوب و چو یوسف آن دو دلدار بهم دیگر رسیدند آخر کار
2 پدر گفتش که ای چشم و چراغم چو از گریه بپالودی دماغم
3 مرا در کلبهٔ احزان نشاندی جهانی آتشم در جان فشاندی
4 بچندین گاه خوش دم درکشیدی تو گوئی هرگزم روزی ندیدی
1 پدر گفتش که فرزندست مطلوب ولی وقتی که نبود مرد معیوب
2 کسی کو مبتدی باشد درین کار گر آید هیچ فرزندش پدیدار
3 شود معیوب و پس مفعول گردد ز سرّ معرفت معزول گردد
4 ترا گر دین ابراهیم باشد بقربان پسر تعلیم باشد
1 چنین نقلست در اخبار کان روز که برخیزد قیامت وان همه سوز
2 جوانی در میان آید مزیَّن بگرد او هزاران مقرعه زن
3 زهر سو راه میجویند آنگاه جهانی میدهند از بهر او راه
4 بخازن پس خطاب آید ز جبّار که او را در فلان قصری فرود آر
1 چو پیش یوسف آمد ابن یامین نشاندش هم نفس بر تخت زرّین
2 نشسته بود یوسف در نقابی که نتوانی نهفتن آفتابی
3 چه میدانست هرگز ابن یامین که دارد در بر خود جان شیرین
4 گمان برد او که سلطان عزیزست چه میدانست کو جان عزیزست
1 مگر یک روز ابراهیم ادهم بپرسید از یکی درویش پُر غم
2 که بودی با زن و فرزند هرگز چنین گفت او که نه، گفتا زهی عِز
3 بدو درویش گفت ای مرد مردان چراگوئی، مرا آگاه گردان
4 چنین گفت آنگه ابراهیم کای مرد هر آن درویش درمانده که زن کرد
1 جهان صدق شیخ گورگانی که قطب وقت خود بود از معانی
2 یکی گربه بدی در خانقاهش که دیدی شیخ روزی چند راهش
3 مگر در دست و در پای از ادیمش غلافی کرده بودندی مقیمش
4 که تا چون میرود هر لحظه از جای نه دست او شود آلوده نه پای
1 پسر گفتش که زن زانست مقصود که فرزندی شود شایسته موجود
2 که چون کس راست فرزند یگانه بماند ذکر خیرش جاودانه
3 اگر فرزند من آگاه باشد مرا فردا شفاعت خواه باشد
4 چو فرزند خلف آید پدیدار بصد جانش توان گشتن خریدار
1 یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت که با روی نکو خُلق و هنر داشت
2 پدر کو را چنان پنداشته بود حساب از وی بسی برداشته بود
3 به آخر مرد و جان آن پدر سوخت چه میگویم جگر کو صد جگر سوخت
4 پدر بیخود پی تابوت میشد که هم حیران و هم مبهوت میشد
1 مگر پرسید درویشی ز مجنون که چندست ای پسر سن تو اکنون
2 جوابش داد آن شوریده احوال که سن من هزارست و چهل سال
3 بدو گفتا چه میگوئی تو غافل مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل
4 پس او گفتا بسی سر وقت بودست که لیلی یک نفس رویم نمودست