1 مگر پرسید درویشی ز مجنون که چندست ای پسر سن تو اکنون
2 جوابش داد آن شوریده احوال که سن من هزارست و چهل سال
3 بدو گفتا چه میگوئی تو غافل مگر دیوانهتر گشتی تو جاهل
4 پس او گفتا بسی سر وقت بودست که لیلی یک نفس رویم نمودست
1 یکی پرسید ازان مجنون که تب داشت که تب میگیردت مجنون عجب داشت
2 جوابش داد آن شوریده مجنون که گر میرم کراگیرد تب اکنون
1 سالک همچون موکل بر سری پیش میکائیل شد چون مضطری
2 گفت ای فرمانده هر مخزنی بی تو نتوان خورد هرگز ارزنی
3 ای مفاتیح جهان در دست تو حامل عرشی و کرسی پست تو
4 ابر و باران قطرهٔ عمان تست رزق و روزی ریزه از خوان تست
1 کرد حاتم را سؤال آن مرد خام کز کجا آری تو هر روزی طعام
2 گفت حاتم تا که جان دارم بجای هست قوت من ز انبان خدای
3 مرد گفتش تو بسالوس و برنگ میکنی مال مسلمانان بچنگ
4 روز و شب مال مسلمانان بری چون بخوردی عاقبت را ننگری
1 بود اندر عهد موسی کلیم برخ اسود بیدلی با دل دو نیم
2 آنچنان سر سبزئی در برخ بود کز سوادش چهرهٔ دین سرخ بود
3 شد تبه بر آل اسرائیل کار زانکه آمد خشک سالی آشکار
4 سایه میافکند قحطی سهمناک خواستند افتاد خلقی در هلاک
1 کاملی گفتست در راه خدای هست بی حد رنجهای دلربای
2 وی عجب از هیبت این کار تو میگریزی در پس دیوار تو
3 گر شراب لطف او خواهی بجام قطع کن وادی قهر او تمام
4 زانکه تا این نبودت آن نبودت بی بلا ودرد درمان نبودت
1 در رهی میرفت محمود از پگاه در میان راه خلقی دید شاه
2 آن یکی را زار میآویختند سرنگون از دار میآویختند
3 چون نظر افتاد بر وی شاه را خواست او مر عزم کردن راه را
4 مرد حالی بانگ زد از زیر دار گفت میبینند خلقم ده هزار