1 شهی را سیمبر شهزادهای بود ز زلفش مه به دام افتادهای بود
2 ندیدی هیچ مردم روی آن شاه که روی دل نکردی سوی آن ماه
3 چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی که آفاقش همه عشّاق بودی
4 دو ابرویش که هم شکل کمان بود دو حاجب بر در سلطان جان بود
1 یکی صوفی گذر میکرد ناگاه عصا را بر سگی زد در سر راه
2 چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد سگ آمد در خروش و در تگ افتاد
3 به پیش بوسعید آمد خروشان بخاک افتاد دل از کینه جوشان
4 چو دست خود بدو بنمود برخاست ازان صوفی غافل داد میخواست
1 پسر گفتش گر این شهوت نباشد میان شوی و زن خلوة نباشد
2 نباشد خلق عالم را دوامی نماند در همه گیتی نظامی
3 اگر این حکمت و ترکیب نبود بساط ملک را ترتیب نبود
4 یکی باید هزار و یک تن آراست که تا یک لقمه بنهی در دهان راست
1 فرس میراند نوشروان چو تیری بره در چون کمانی دید پیری
2 درختی چند میبنشاند آن پیر شهش گفتا چو کردی موی چون شیر
3 چو روزی چند را باقی نمانی درخت اینجا چرا در می نشانی
4 بشاه آن پیر گفتا حجتت بس چو کشتند از برای ما بسی کس
1 چو بوالفضل حسن در نزع افتاد یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
2 چو برهد یوسف جان تو از چاه فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
3 زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار که آن جای بزرگانست و ابرار
4 که باشد همچو من صد بی سر و پای که خود را گور خواهد در چنان جای
1 یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید که تو به یا سگی وز کس نترسید
2 مریدانش دویدند آشکاره که تا آنجا کنندش پاره پاره
3 بیک ره منع کرد آن جمله را پیر بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر
4 نشد معلومم ای جان پدر حال جوابت چون توان آورد در قال
1 مگر معشوق طوسی گرمگاهی چو بیخویشی برون میشد براهی
2 یکی سگ پیش او آمد دران راه ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
3 سواری سبزجامه دید از دور درآمد از پسش روئی همه نور
4 بزد یک تازیانه سخت بروی بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
1 یکی علوی یکی عالم یکی حیز بسوی روم میبردند هر چیز
2 گرفتند این سه تن را کافران راه بخواری پیش بت بردند ناگاه
3 بدان هر سه چنین گفتند کُفّار که بت را سجده باید کرد ناچار
4 وگرنه هر سه تن را خون بریزیم امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
1 سلیمان با چنان کاری و باری بخیلی مور بگذشت از کناری
2 همه موران بخدمت پیش رفتند بیک ساعت هزاران بیش رفتند
3 مگر موری نیامد پیش زودش که تلی خاک پیش خانه بودش
4 چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک برون میبرد تا آن تل شود پاک
1 پدر گفتش تو زنهار این میندیش که برگیرم خیال شهوة از پیش
2 ولی چون تو ز عالم این گزیدی هم این گفتی و هم این را شنیدی
3 بدان مانست کز صد عالم اسرار نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار
4 منت زان این سخن گفتم بخلوت که تا بیرون نهی گامی ز شهوت