1 چو بوالفضل حسن در نزع افتاد یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
2 چو برهد یوسف جان تو از چاه فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
3 زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار که آن جای بزرگانست و ابرار
4 که باشد همچو من صد بی سر و پای که خود را گور خواهد در چنان جای
1 سالک اسراف کرده در طلب پیش اسرافیل آمد جان بلب
2 گفت ای در پرده همدم آمده هم مکرم هم معظم آمده
3 ای بسر استاده قایم عرش را عرش کرده خاک پایت فرش را
4 گه بمیرانی و گه زنده کنی گاه برداری گه افکنده کنی
1 کرد در کشتی یکی گبری نشست موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
2 سخت میترسید گبر هیچ کس گفت ای آتش مرا فریاد رس
3 گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
4 موج چون هم مردکش هم سرکش است در چنین موجی چه جای آتش است
1 کشتئی آورد در دریا شکست تختهٔ زان جمله بر بالا نشست
2 گربه و موشی بر آن تخته بماند کارشان با یکدگر پخته بماند
3 نه ز گربه بیم بود آن موش را نه بموش آهنگ آن مغشوش را
4 هر دو تن از هول دریا ای عجب در تحیر باز مانده خشک لب
1 بود شاهی را غلامی سیمبر هم ادب از پای تا سر هم هنر
2 چون بخندیدی لب گلرنگ او گلشکر گشتی فراخ از تنگ او
3 ماه را خورشید رویش مایه داد مهر را زلف سیاهش سایه داد
4 دام مشکینش چوشست انداختی جان بهای و دل ز دست انداختی
1 داشت آن سلطان که محمودست نام سرکش و بی باک و خونی یک غلام
2 عاقبت راهی زد آن بیروی و راه حالیش گردن زدن فرمود شاه
3 لیک اول گفت شاه حق شناس تا از آن مجلس رود بیرون ایاس
4 گفت از ما لطف دیدست او مدام کی تواند دید قهرم این غلام
1 گفت روزی شبلی افتاده کار در بردیوانگان شد سوکوار
2 دید آنجا پس جوان دیوانهٔ آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
3 گفت شبلی را که مردی روشنی گر سحرگاهان مناجاتی کنی
4 از زفان من بگو با کردگار کوفکندی در جهانم بی قرار
1 سوی آن دیوانه شد مردی عزیز گفت هستت آرزوی هیچ چیز
2 گفت ده روزست تا من گرسنه ماندهام لوتیم باید ده تنه
3 گفت دل خوش کن که رفتم این زمانت از پی حلوا و بریانی و نانت
4 گفت غلبه میمکن ای ژاژ خای نرم گو تا نشنود یعنی خدای
1 بود مجنونی بغایت گرسنه سوی صحرا رفت سر پا برهنه
2 نانش میبایست چون نانش نبود دردش افزون گشت درمانش نبود
3 گفت یا رب آشکارا و نهان گرسنه تر هست از من در جهان
4 هاتفی گفتش که میآیم ترا گرسنه تر از تو بنمایم ترا