نامه ها و اشعار متفرقه در دیوان اشعار عارف قزوینی

دل ز می دست بر نمیدارد
دست تا هست برنمیدارد
صبح شد باز از گریبانم
زندگی دست برنمیدارد
خون دل ریخت چشم مستش و این
قتل خون بست برنمیدارد
هیچکس هیچ چیز غیر از دل
چونکه بشکست برنمیدارد
سرخ آنکس که رخ از باده گلگون نکند
فصل گل روی همان به که بهامون نکند
پای در دره کیخسرو و دارا ننهد
سیر این منظره با خاطر محزون نکند
همه از دامن الوند پر از دامن گل
نیست کس راز خود این دامنه مجنون نکند
دست نقاش طبیعت پی رنگ آمیزی
بیکی چشم زدن کیست که مفتون نکند
بنام آنکه در شأنش کتاب است
چراغ راه دینش آفتاب است
مهین دستور دربار خدائی
شرف بخش نژاد آریائی
دو تا گردیده چرخ پیر را پشت
پی پوزش به پیش نام زردشت
بزیر سایه نامش توانی
رسید از نو به دور باستانی
یار اگر بیگانه با اغیار می‌شد بد نمی‌شد
وز صمیم قلب با ما یار می‌شد بد نمی‌شد
(جایگزین مسند درباریان سفله‌پرور)
جنس قاطرچی و سردمدار می‌شد بد نمی‌شد
(کعبه افراد جانی، قصر شاه جورگستر)
گر که ویران بر سر «زوار» می‌شد بد نمی‌شد
این جراید کز پی تنویر افکارند، یکسر:
واجبی مالیده بر افکار می‌شد بد نمی‌شد
به روشنایی افکار نغز، پی نبرد:
قلم که راه نپیمود، جز به تاریکی
درین خیال ز دست خیال باریکم:
به صورت قلم افتاده‌ام ز باریکی
آواره به کوه و دشت و صحرا شده ام
مجنونم و، دیوانه لیلا شده ام
آن کأو، پی آبرو بود، عاشق نیست
من عاشق صادقم که رسوا شده ام
ای محترم مدافع حریت عباد
ای قائد شجاع، هواخواه عدل و داد
کردی پی سعادت ما، جان خود فدا
پاینده باد نام تو، روحت همیشه شاد
به توام شیفته از هر جهت، افکار تو کرد
دیده، نادیده، مرا تشنه دیدار تو کرد
آنچه از خامه پندار، پدید آوردی
شد یقین «نسخ یقین همه » پندار تو کرد
در شفق، من، به ذات حق قسم است
آنچه دیدم، صفات حق دیدم
باز نموده است ز خلوت دری
دل،به رخ عادل خلعتبری
ز حال طره آشفته اش مگو سخنی
کزین مقوله به آشفته حال، نتوان گفت
هیچ کاری نشد اسباب سرافرازی من
آبرومندتر است از همه، سگ بازی من