بهتر ز کوی یار، از عارف قزوینی دیوان اشعار 1
1. بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت
یا چون من فلک زده جای دگر نداشت
...
1. بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت
یا چون من فلک زده جای دگر نداشت
...
1. هزار مرتبه جانی که جانم از دستش
بلب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد
...
1. پیر خرد پند حکیمانه ای
داد اگر عاقل فرزانه ای
...
1. ز ری سوی همدان رخت بست و بار گشاد
یگانه راد تقی زاده بزرگ نهاد
...
1. بعهد چشم تو یکدل امیدوار نشد
برو که عهد تو برگردد اینکه کار شد
...
1. نویسنده را بایدی چار چیز
دل و دست و افکار و وجدان تمیز
...
1. ببند ای دل غافل به خود ره گله را
زیان بس است ز مردم ببر معامله را
...
1. شهید عشق تو کارش بدست و پا نرسد
بداد آنکه تو راندی ز خود خدا نرسد
...
1. حاجی بی عقیده تاجر دزد
که از این هردو اجر خواهد و مزد
...
1. خوشا شیراز و عهد باستانش
درخشان دوره دور کیانش
...
1. دل ز می دست بر نمیدارد
دست تا هست برنمیدارد
...
1. سرخ آنکس که رخ از باده گلگون نکند
فصل گل روی همان به که بهامون نکند
...