1 ز عشق آتش پرویز آنچنان تیز است که یک شراره سوزان سوار شبدیز است
2 سوار باد چو آتش شود کجا محتاج دگر به نیش رکاب است و نوک مهمیز است
3 ز عشق آذر آبادگانم آن آتش نهان بسینه و در هر نفس شرر ریزاست
4 چسان نسوزم و آتش بخشک و تر نزنم که در قلمرو زردشت حرف چنگیز است
1 با من این روح سبک سیر گرانجانی کرد تنم از پای درآورد و رجزخوانی کرد
2 همچو سهراب مرا رستم غم کشت و سپس چاک زد سینه و اظهار پشیمانی کرد
3 غم بویرانه دل کرد همان کار که اش موکب شاهی با کلبه دهقانی کرد
4 آنچنان کز غرض شخصی ویران وطنی است زندگی با من یکعمر غرض رانی کرد
1 داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را زیب اندام تو کرد این همه زیبائی را
2 قدرت عشق تو بگرفت بسرپنجه حسن طرفة العین ز من قوه بینائی را
3 هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز در تماشای تو آشوب تماشائی را
4 ای بت شرق بنه پا باروپا تا پای بزمین خشکد بتهای اروپائی را
1 دل اگر جا بسر طره جانان گیرد به پریشان وطنی سازد و سامان گیرد
2 دل شود رام در آن زلف دل آرام اگر گوی آرام ز کج تابی چوگان گیرد
3 برق آسا روی و سینه خروشان چون رعد ابر چشمم سر ره بر تو چو باران گیرد
4 باید از جانب جمهوری دلها دل من از سر زلف تو داد دل یاران گیرد
1 به یار شرح دل پرملال نتوان گفت نگفته بهتر، امر محال نتوان گفت
2 خیال یکشبه هجر تا بدامن حشر: اگر شود همه روزه وصال نتوان گفت
3 بسان نقش خیال از تصورات خیال شدم تمام و بکس این خیال نتوان گفت
4 تراست پنبه غفلت بگوش و من الکن بگوش کر، سخن از قوش لال نتوان گفت
1 مدام یک نفسم بی خروش نبود اگر پیام سروشم بگوش هوش نبود
2 زبان نبود گر آزاد بهر آزادی بشهر هستی محتاج سر بگوش نبود
3 من آنچه دیدم غیر از وطن فروش کسی بشادکامی در ملک داریوش نبود
4 از آن زمان که شدم سرشناس پیش سران سری که گفته شود با ردوش نبود
1 تو ای ستاره صبح وصال و روز امید طلوع کن که چو شب تیره بخت شد ناهید
2 بکش برشته تحریر نظم و نثر سخن ز بحر فکر گهر خیز همچو مروارید
3 چو آبگینه اسکندری و جام جمی که هرکه نقش بد و خوب در تو خواهد دید
4 تو همچنان ورق گل بدست باد صبا بهر دیار پراکنده شو چو پیک و برید
1 دیشب بیاد روی تو ای رشک آفتاب شستم ز سیل اشگ من از دیده نقش خواب
2 تا صبحدم که جیب افق چاک زد شفق صدرنگ ریخت دل بخیال رخت بر آب
3 بنشسته ام میانه سیلاب خون که گر بینی گمان بری که حبابی است روی آب
4 شد مست دل غمزه ات آنسان که مستیش افزون بود ز نشئه یک خم شراب
1 آتش الهی آنکه بیفتد میان دل نابود هم چو دود شود دودمان دل
2 مانند خاندان گل از صرصر خزان هستی بباد داده شود خانمان دل
3 احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم وقتیکه میرسم سر شرح بیان دل
4 با اینکه کرده خاک نشینم، سر درست مشکل برم بگور ز دست زبان دل