گفتم که به پایان رسد از انوری ابیوردی رباعی 1
1. گفتم که به پایان رسد این درد و عنا
دستی بزند به شادمانی دل ما
1. گفتم که به پایان رسد این درد و عنا
دستی بزند به شادمانی دل ما
1. پیوسته حدیث من به گوشت بادا
قوتم ز لب شکر فروشت بادا
1. نه صبر به گوشهای نشاند ما را
نه عقل به کام دل رساند ما را
1. آورد زری عماد رازی بچه را
تا بنماید عمود رازی بچه را
1. ای هجر مگر نهایتی نیست ترا
وی وعدهٔ وصل غایتی نیست ترا
1. این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
1. هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب
هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب
1. زان روی که روز وصل آن در خوشاب
در خواب شبی بر آتشم ریزد آب
1. آن شد که به نزدیک من ای در خوشاب
دشنام ترا طال بقا بود جواب
1. بوطالب نعمه ای سپهرت طالب
بر تابش آفتاب رایت غالب
1. هرچند که بر جزو بود کل غالب
باشد همه جزو کل خود را طالب
1. ای گوهر تو بر آفرینش غالب
چون رحمت ایزد همه خلقت طالب