1 ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من
2 دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من
3 دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد امید من دگرگون شد دریغا روزگار من
4 تو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردی شدی بار دگر کردی دریغا روزگار من
1 آتش ای دلبر مرا بر جان مزن در دل مسکین من دندان مزن
2 شرط و پیمان کردهای در دوستی دوستی کن شرط بر پیمان مزن
3 هجر و وصلت درد و درمان منست مردمی کن وصل بر هجران مزن
4 دیدهٔ بخت مرا گریان مکن گردن بخت مرا خندان مزن
1 دل را به غمت نیاز میبینم کارت همه کبر و ناز میبینم
2 وان جامه که دی وصل ما بودی اکنون نه بر آن طراز میبینم
3 صد گونه زیان همی پدید آید سرمایهٔ دل چو باز میبینم
4 آنرا که فلک همی کند نازش او را به تو هم نیاز میبینم
1 یا بدان رخ نظری بایستی یا از آن لب شکری بایستی
2 یا مرا در غم و اندیشهٔ او چون دل او دگری بایستی
3 نیست از دل خبرم در غم او از دل او خبری بایستی
4 مدتی تخم وفا کاشته شد بجز امید بری بایستی
1 تو گر دوست داری مرا ور نداری منم همچنان بر سر دوستداری
2 به هر دست خواهی برون آی با من ز تو دستبرد و ز من بردباری
3 چه دارم ز عشق تو عمری گذشته نیاری بدین خاصیت روزگاری
4 چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی هم از مادر عشق زادست خواری
1 ای باد صبحدم خبری ده ز یار من کز هجر او شدست پژولیده کار من
2 او بود غمگسار من اندر همه جهان او رفت و نیست جز غم او غمگسار من
3 بیکار نیستم که مرا عشق اوست کار بییار نیستم چو غمش هست یار من
4 هرگونهای شمار گرفتم ز روز وصل هرگز نبود فرقت او در شمار من
1 عشقت اندر میان جان دارم جان ز بهر تو بر میان دارم
2 تا مرا بر سر جهان داری به سرت گر سر جهان دارم
3 گویی از دست هجر جان نبری غافلم گرنه این گمان دارم
4 بر سرم هرچه عشق بنوشتست یک به یک بر سر زبان دارم
1 قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگوی روی بنمای که امروز چنین دارد روی
2 در عذر و گره موی ببند و بگشای که پذیرای گره شد تنم از مویه چو موی
3 ای شده پای دلم آبله در جستن تو چون به دست آمدیم دل بنه و جست مجوی
4 سنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل من باز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبوی
1 شرم دار آخر جفا چندین مکن قصد آزار من مسکین مکن
2 پایی از غم در رکاب آوردهام بیش از این اسب جفا را زین مکن
3 در غم ماه گریبانت مرا هر شبی دامن پر از پروین مکن
4 چند گویی یار دیگر میکنم هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
1 ره فراکار خود نمیدانم غم من نیستت به غم زانم
2 عاشقم بر تو و همی دانی فارغی از من و همی دانم
3 نکنی جز جفا که نشکیبی نکنم جز وفا که نتوانم
4 کافری میکنی در این معنی کافرم گر کنون مسلمانم