قصاید امیر معزی نیشابوری

با نصرت و فتح و ظفر و دولت والا
بنگر علم شاه جهان بر سر بالا
لشکر شده آسوده و تِرمَذ شده ایمن
نصرت شده پیوسته و دولت شده والا
فتح آمده و تهنیت آورده جهان را
سلطان جهانگیر به این فتح مهنا
بشکفته به دین داری او جان پیمبر
نازنده به فرزندی او آدم و حوا
ای کرده فتح و نصرت در مشرق آشکارا
بگذشته زآب جیحون وآتش زده در اعدا
با خیل‌خیل لشکر چون سیل‌سیل باران
با فوج‌فوج موکب چون موج‌موج دریا
از توده‌توده آهن چون کوه کرده هامون
وزگونه‌گونه رایت چون شهرکرده صحرا
بنهفته هر غلامت دیبا به زیر آهن
پوشیده هر ندیمت آهن به جای دیبا
ای اصل ملک و دولت ای تاج دین و دنیا
ای عابده چون مریم ای زاهده چو زهرا
ای قبلهٔ دو دولت هر دو پناه عالم
ای مادر دو خسرو هر دو جمال دنیا
شاه جهان محمد شاه زمانه سنجر
از دولت بلندت دارند بخت برنا
آن شاه در بزرگی صد عالم است مفرد
وین شاه در دلیری صد عالم است تنها
ای جهانداری که هستی پادشاهی را سزا
در جهانداری نباشد چون تو هرگز پادشا
از بشارتهای دولت وز اشارتهای بخت
شاه پیروز اختری و خسرو فرمانروا
پادشاهی یافته است از نام تو عز و شرف
شهریاری یافته است از رای تو نور و نوا
هم به دنیا از تو آبادست دین کردگار
هم به عقبی از تو خشنودست جان مصطفا
آفتاب اندر شرف شد بر جهان فرمانروا
کرد دیگرگون زمین و کرد دیگرسان هوا
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عَطّاری صبا
گلبن از یاقوت رمّانی نهد بر سر کلاه
یاسمین از پرنیان سبز بر بندد قبا
هرکجا باشد بیابانی ز بی‌آبی چو تیه
ابر نوروزی زند بر سنگ چون موسی عصا
ایا ستارهٔ خوبان خَلُّخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما
چو تو نگار دل افروز نیست ‌در خَلُّخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما
غنوده همچو دل تنگ ماست دیدهٔ تو
خمیده همچو سر زلف توست قامت ما
شکنجِ زلف تو شب را همی دهد سیهی
فروغ روی تو مه را همی دهد سیما
هرکه آن چشم دژم بیند و آن زلف دوتا
اگر آشفته و شوریده شود هست روا
منم اینک شده آشفتهٔ آن چشم دُژَم
منم اینک شده شوریدهٔ آن زلف دو تا
هوش‌من درلب ماهی است به قده سروسهی
نوش من بر کف سروی است به رخ‌ ماه سما
تا بری‌گشت ز من هوش ز من‌گشت بری
تا جدا گشت ز من نوش ز من‌ گشت جدا
باز آمد و آورد خزان لشکر سرما
بشکست و هزیمت شد از او لشکر گرما
آری چو فلَک بند خزان را بگشاید
بندد در گرما و گشاید در سرما
گه باد گشاید صفت دیبهٔ زَربَفت
گه ابر گشاید صفتِ لُؤلُؤ لالا
گه سیم بود بر رخ صحرا و گهی زر
بیجاده و مینا نبود بر رخ صحرا
آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه‌ که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی‌ گرفته از جگر گرم او زمین
سردی‌ گرفته از نفس سرد من هوا
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
چون شاخ‌شاخ سنبل و چون جوی‌جوی سیم
زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا
برآمد ساج‌گون ابری ز روی ساج‌گون دریا
بخار مرکز خاکی نقاب قبّهٔ خضرا
چو پیوندد به هم‌ گویی‌ که در دشت است سیمابی
چو از هم بگسلد گویی مگر کشتی است در دریا
گهی چون‌ خرمن‌ مشک‌ است بر پیروزه‌ گون مَفرَش
گهی چون تودهٔ ریگ است بر زنگارگون صحرا
گهی چون شاخ نیلوفر میان باغ پُر نرگس
گهی چون تلّ خاکستر فراز کوه پر مینا