1 در امثال عجم گویند خسرو هم نکو داند که روز اول و آخر نکو دارند مهمان را
1 در انتظار عراقی لطایف خوش تو بسا لطایف رازی که داد غصه مرا
1 از کف ترکی چو ماه باده خور و باده خواه چشمهٔ لب بی گیاه گوشهٔ خور بی حجاب
2 جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا دل برباید ز جان لعل وی اندر عتاب
1 شادم به غم تو گرچه شادی در مذهب عاشقان حرام است
1 گرچه سوگند آن خوری کاکنون نکوتر دارمت من نیم ز آنها بحمدالله که باور دارمت
1 توحید چو آفتاب عریان شدنست وز شبپره طبعان نه هراسان شدنست
1 فصل بهار وصل بتان اصل خرمی است هرکس که زین دو شاد نباشد نه آدمی است
1 با دوستان وجود کنی آنچه می کنند ور بوستان به تو بت نو در بهار داد
1 جز کف رادت به یک قرابه تلخ مشکل او را کسی جواب نداد
1 به دانه ایست خالت افتاده در زنخدان باید که گوش داری ز آسیب روزگارش