1 جز کف رادت به یک قرابه تلخ مشکل او را کسی جواب نداد
1 توحید چو آفتاب عریان شدنست وز شبپره طبعان نه هراسان شدنست
1 در امثال عجم گویند خسرو هم نکو داند که روز اول و آخر نکو دارند مهمان را
1 فصل بهار وصل بتان اصل خرمی است هرکس که زین دو شاد نباشد نه آدمی است
1 کس چه داند که میانی و دهانی داری گر نبندی کمر ای دلبر و لب نگشائی
1 از کف ترکی چو ماه باده خور و باده خواه چشمهٔ لب بی گیاه گوشهٔ خور بی حجاب
2 جان بستاند ز دل جزع وی اندر جفا دل برباید ز جان لعل وی اندر عتاب
1 ز نان و آب که اصل حیات آدمی اند ملال گیرد چون بگذرد ز اندازه
1 گرچه سوگند آن خوری کاکنون نکوتر دارمت من نیم ز آنها بحمدالله که باور دارمت
1 از زلف تو صد هزار منزل تا روی تو وسمه خطرناک
1 طنز کنی هر زمان که از تو چه دارم آه از آن شوخ دیدگان که توداری