1 از جان که نداشت هیچ سودم، تو بهی در دل که فرو گذاشت زودم، تو بهی
2 از دیده که نقش تو نمودم تو بهی دیدم همه را و آزمودم تو بهی
1 با صحبت جان بوصل جانان نرسی بر مور نشسته بر سلیمان نرسی
2 این قصه بپایان نرسد از محنت تا پیشتر از قصه بپایان نرسی
1 ای خاک چو کان دل توانگر داری تا در شکم آن عزیز گوهر داری
2 ترسم که بحشر هم ز دستش ندهی گر هیچ ندانی که چه در بر داری
1 چو از سوگ من باز گردند قومی نهاده به خاک اندر اخسیکتی را
2 بیامرز یارب مر آن را که گوید: بیامرز یارب مر اخسیکتی را