1 چیست آن معشوقه ای کاو نه زخاص است و نه عام با حریفان سر بسر یکسان بود در ابتسام
2 گاه باشد چشم او در جامه های شعر زرد گاه باشد فرش او بر فرشهای سیم خام
3 گاه در تیمار یاران گاه در تیمار خود خوش همی خندد مقیم و زار می گرید مدام
4 در پناه وصل او یک رنگ باشد روز و شب با جمال روی او یکسان نماید صبح و شام
1 ای خسروی که بر درذهن توروح قدس خود را بخیلتاشی تعریف میدهد
2 خادم نه ناقدی است که در رشته سخن یکسان چو آسمان سره و زیف میدهد
3 باوی بصرف تهنیت امروز نقدهاست وان جمله را کمال تو تزییف میدهد
4 زین شیوه خود نفس نتوان زد که قدر تو تشریف را ز مرتبه تشریف میدهد
1 گله هجر تو با وصل تو میکردم دوش گر بشد عمر مرا هیچ بجزغم نگشاد
2 زان میان روی بمن کرد خیالت که اثیر زین سخن بگذر و این واقعه بگذار زیاد
3 وصل ما مظلمه کس بقیامت نبرد گر ز تو جان بستد در عوضش عشوه بداد
1 مرا گر ز آب حیوان جرعه ریزند چه عیب آید که در پای تو دردم
2 چو اطلس بر سر شاهان نشسته نه قصب آمد که در پای تو بُر دَم
3 گر آهن بودم از سختی شکستم ور آتش بودم از سردی فسر دَم
4 ز تو مهری امانت بود بر من بمهر خویش در هجران سُپردم
1 شها زهره گر جز ببزمت سراید دف و بر بطش هر دو ناساز گردند
2 وگر آفتابت سپر کش نگردد در او ذره ها ناوک انداز گردند
3 اثیر است و اقبال هر دو بدین در چگوئی در آیند یا باز گردند؟
1 نیست آئین وفا در شهر ما من بر آنم خود که در عالم نماند
2 غمگسار از من بسی غمگین تر است در جهان گوئی دلی خرم نماند