1 ساقی غم دل کجا خورد جان حزین می ده که بریده ام دل از خلد برین
2 دل یا غم جانان بودش یا غم دین گر هر دو طلب کند نه آنست و نه این
1 ساقی دل من سوخت نظر با من کن چشمی فکن و گلخن من گلشن کن
2 مردم چو چراغ سحر شمع مراد یکبار دگر چراغ من روشن کن
1 ساقی هم زخم طعنه شد مستی من در خاک فرو رفت دل از پستی من
2 خواهم که چنان گم شوم از ملک وجود کز هر دو جهان محو شود هستی من
1 ساقی نظر لطف دل آرای تو کو؟ جام می وصل عشرت افزای تو کو؟
2 گیریم که ما در خور وصل تو نه ایم لطف تو کجا رفت و کرمهای تو کو؟
1 ساقی اگرت ستم مرادست بگو ور باده به جام عدل و دادست بگو
2 بدمستی اگر گناه خوی بد ماست بدخویی ما بما که دادست بگو
1 ساقی چو مرا عشق تو داغی داده از عیش دو عالمم فراغی داده
2 بهر تو چراغ راه من تنهایی است خورشید به هر ذره چراغی داده
1 ساقی چو خوش آن نفس که زارم بکشی جان بخشی و باز شمع وارم بکشی
2 چون زندگی از تو یابم ای آب حیات خواهم که دمی هزار بارم بکشی
1 ای ساقی جان و سرو آزاد کسی چونست که هرگز نکنی یاد کسی
2 دست که به دامن تو ای سرو رسد؟ هم برسد که میدهد داد کسی؟
1 ساقی قدحی که میکند غم ستمی از دل بنشان بآب می گرد غمی
2 چون کار جهان بفکر کس راست نشد ما را برهان ز فکر بیهوده دمی
1 ساقی قدحی که هست عالم نفسی وین یکنفس آن به که شود صرف کسی
2 نیکان گل عالمند و باقی خس و خار با شاخ گلی نشین نه با خار و خسی