آن لحظه که از ادیب الممالک فراهانی مثنوی 24
1. آن لحظه که در میان خون خفت
آهسته بزیر لب همی گفت
1. آن لحظه که در میان خون خفت
آهسته بزیر لب همی گفت
1. شاعری گفت که در راه حجاز
بودم از شوق حرم در تک و تاز
1. به ایرانیان روس بیداد کرد
گمانش که ایران تهی شد ز مرد
1. چو پیمان شکن یار همسایه دید
کسی را به او نیست گفت و شنید
1. چو روس این سخن گفت با انگلیس
بگفتش هلا زود پیمان نویس
1. سپس بهر تاراج این تاج و تخت
نشستند و پیمان به بستند سخت
1. چو همراز شد روس با انگلیس
همانند خالیگر و کاسه لیس
1. ندیدی مگر کاندرین سال شوم
که آتش فرو زد بهر مرز و بوم
1. چه خوش گفت با پور خود پهلوان
چو دیدش هم آغوش شیر ژیان
1. کجا شد فریدون زرین کلاه
کجا شد منوچهر گیتی پناه