بوعبداللّه خفیف شیرازی است شیخ الاسلام گفت: محمد بن خفیف بن اسکفشار الضبی بود کنیه ابوعبداللّه بشیر از بوده پیوسته و ما در وی نشاپوری بود و وی شیخ المشایخ بود در وقت خود و امام بود. ویرا شیخ الاسلام میخواندند. شاگرد شیخ بوطالب خزرج بغدادی٭ بود، رویم دیده و کتانی و یوسف حسین رازی و وبالحسین مالکی و بوالحسین مزین و بوالحسین دراج٭ و صحبت کرده با طاهر مقدسی و بابو عمر و دمشقی٭ و از آن و از دیدار مشایخ مرزوق بود، و عالم بود بعلوم ظاهرو علوم حقایق، نوری بوده نور غیر مخلوق گفتید. ,
شیخ الاسلام گفت: که هیچکس نیست، که او را دین علم چندان تصانیف است که وی را. اعتقاد پاک و سیرت نیکو بود و شافعی مذهب بود واشاگردان دولتی و مرزوق و ایام موافق و دولتی. در سنهٔ احدی و سبعین و ثلث مائه برفته. ,
شیخ الاسلام گفت:که ازو دو سخن دارم مه که کرا کند که باز گویند. یکی آنک از و پرسیدند: کی تصوف چیست؟ گفت: وجود اللّه فی حین الغفلة، یافت حق در وقت غفلت، ددیگر سخن آنست که ویرا گفتند: عبدالرحیم اصطرخی چرا باسگ با نان بدشت میشود و قبا میبندد؟ گفت: یتخفف من ثقل ما علیه، گفت: میشود تا از آنک درانست دمی زند تا از بار وجود سبکتر گردد. ,
شیخ الاسلام گفت: که در وجود خواری و لذت نبود، ,
نام او محمد بن محمد بن الحسین از اجلهٔ مشایخ طوس بود، با بوعثمان حیری٭ صحبت کرده از طبقه مشایخ، ویرا کرامات ظاهر بود ومجدد بود و بلند حال و بزرگ همت. پس از سنه خمسین و ثلثمائه برفته از دنیا. ,
او گفت: طوبی لمن لم یکن له وسیلة الی اللّه سواه، فانه لاوسیلة الیه غیره. هم وی گفت: من ضاع امراللّه فی صغره اذله اللّه فی کبره. ازو پرسیدند: که صوفی که بود و زاهد که؟ گفت: الصوفی بر والزاهد بنفسه. هم وی گفت: که اللّه تعالی بندهٔ خود را از معرفت خودچیزی دهد، و بآن مقدار کی معرفت داده بود بلاها بروی نهد تا آن معرفت او را عون بود برداشت آن بلا. ,
شیخ الاسلام «گفت»: که نام وی احمد بن عطا شیخ شام بود به صور نشست، صور و صیدا بر کنار دریاست و گور روی به صور بود، اکنون در دریاست. خواهر زاه بوعلی رودباری ایذ سید بوده صوفی قرای مادر وی فاطمه خواهر شیخ بوعلی رودباری پسر را گفتید: هذا قراء خاله کان صوفی. عالم بوده بععلم قرآن و علم شرایع و علم حقیقت و حدیث داشت. ویرا اخلاق بوده نیکو، و شمایل که وی بآن مختص است، و معظم بوده فقرا را و صاین بوده، و با آداب نیکو و دوستی درویشان، ورفق کردن با ایشان، به صور مرده در ماه ذیالحجه سنه تسع و تسعین و ثلثمائه، ویرا کتاب آداب است. ,
شیخ الاسلام گفت: که من دو تن دیدهام که ویرا دیده شیخ بوعبداللّه باکو٭ و شیخ بوالقسم بوسلمهٔ باوردی٭ و گفت: که بوعبداللّه رودباری او ایذ که شتروی در بادیه دشت بریگ فروشد، گفت: جل اللّه شتر باوی بزبان فصیح گفت: جل اللّه. ,
شیخ الاسلام گفت: کی بوعبداللّه باکو گفت: که بوعبداللّه الرودباری گفت: التصوف ترک التکلف و استعمل التظرف و حذف التشرف. شیخ الاسلام گفت: کی بوالقاسم بوسلمهٔ باروردی «خطیب» گفت که شیخ بوعبداللّه رودباری گفت: کی حدیث نوشتن جهل از مردم ببرد «و درویشی کبر از مردم ببرد» فاذا اجتمعا فناهیک به نبلا. ,
شیخ الاسلام گفت: که بوسعید مقری گوید: که باقلهٔ میخورم با شیخ بوعبداللّه رودباری باقلهٔ برگرفتم پسندیده نامد با جای نهادم شیخ مرا گفت با جای منه، خود را بنه پسندیدی، در راه درویشی مینهی که بخور. ,
و اخوه ابوالقاسم، محمد و جعفر ابنا احمد بن محمد المقری و بوعبداللّه صحبت کرده بود با یوسف حسین رازی وعبداللّه خراز رازی و مظفر کرمان شاهی و رویم و حریری وابن عطا٭ ووی از فتی مشایخ بود و سخیتر ایشان، و نیکو خلقتر و بلند همت و ورع، در سنه ست و ستین و ثلثمائه برفته از دنیا. و اما بوالقاسم از اجلهٔ مشایخ خراسان بود، یگانه «مشایخ» در وقت خود، و طریقت نیکو و عالی حال و شریف همت. شیخ سلمی گوید: که کسی ندیدهام از مشایخ در سمت و وقار او، و نشست وی صحبت کرده بود بابوالعباس عطا و جریری٭ و ابن سعدان و بوبکر ممشاذ و بوعلی رودباری٭ و در سنه ثمان و سبعین و ثلثمائه برفته از دنیا به نشاپور و حدیث داشت. ,
با منصور صابونی گوید: کی از بوعبداللّه مقری شنودم که گفت: الفقیر الصادق الذی یملک کل شییء و لا یملکه شیء و سلمی گوید: که از شیخ بوالقاسم مقری رازی شنودم که گفت: الفتوة رویة فضل الناس بنقصانک. وهم وی گفت: الحریة موافقة الاخوان فیماهم فیه، ما لم یکن خلافاً للعلم، و هم وی گفت: التصوف استقامة الاحوال مع الحق. و بوعلی صفار رازی گوید: کی بوعبداللّه مقری گفت برادر بوالقاسم: من تعزر عن خدمة اخوانه اورثه اللّه ذلالا انفکاک له منه ابداً هر که او خدمت از یاران و برادران خویش دریغ دارد او را اذلی دهند که هرگز از آن بنرهد بوالفرج ورثانی گوید: که بوعبداللّه مقری گفت: ما اقبل احد منی حدیثاً الا رأیت له منة علی لا یمکنی الفیام بواجبها ابداً. ,
نام وی عبداللّه بن محمد الراسبی بغدادیست از اجلهٔ مشایخ ایشان، صحبت کرده بابوالعباس. عطا و جریری٭ بشام، پس با بغداد آمد و آن جا برفته از دنیا در سنهٔ سبع و ستین و ثلثمائه. ,
2 ولقد افارقه باظهار الهوی عمداً لیستر سره اعلانه
3 و لربماکتم الهوی کشف اظهاره و لربما فضح الهوی کتمانه
4 عن الحبیب لدی الحبیب بلاغة و لربما قتل البیغ لسانه
نام وی محمد بن عبدالخالق الدینوری از اجلهٔ مشایخ بوده و حال نیکو و بلند همت و ناصح در علوم این طایفه باز انک بود از صحة فقر و التزام آداب آن. و دوستی اهل آن. و دوستی اهل آن. بوادی القری بود سالها، پس به دینور آمد و آن جا برفت واللّه اعلم. ,
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه: که بآخر عمر به وادی قری در مسجد رفت گرسنه «و شدند» ویرا چیزی خوردنی ندادند و مهمان نداشتند، آن شب از گشنامار بمرد. دیگر روز آمدند، ویرا کفن کردند و دفن کردند. روز سدیگر در مسجد آمدند. کفنرا یددند در محراب نهاده و کاغذ در میان کفن، و در آن نوشته کی دوستی ازان ما بر شما آمد. ویرا مهمان نداشتید و طعام ندادید، گشنامار بکشتید، نخواهیم کفن شما شیخ الاسلام گفت: یکی گفت: که عبداللّه دینوری گوید: که اللّه خود بر فقرا. می سلام کند میگویند در قرآن: فقل سلام علیکم. او ایذ که در کشتی بماند سالی که باد نمیجست مرقع باز میکرد و میدوخت، تا بکلاه آمد گفت: نفس خود میمشغول کنم، پیش از انک مرا مشغول کند. ,
قال ابو عبداللّه الدینوری لبعض اصحابه: لا تعجبک التزین من هذه اللبسة الظاهرة علیهم، فما زینوا الظواهر الا ان خربوا البواطن. ,
شیخ الاسلام گفت کی من اصحاب خود را عمارت باطن آموختم نه خوردهٔ ظاهر و آرایش جامه جز ازینست. و گفت که خدای ازیشان خشنود میاد. که این کار ما فرا کردند وا کردند این کار بما جشمحه وجد کردند و بیمعنی یعنی خرسته و آرایش جامه و مرقع و سفر بیمعنی در شهرت و میان بندو سجاده وکیف بانگار و مانند آن، و معانی و صفای باطن نه تا هر که پدید آید اکنون پندار، که این کار همه آنست و بس. و آنکسان که خداوند معانی و باطن نیکو و زندگانیاند خود دل آن ندرند، و طاقت گوارش، که ورای آن بچیزی دیگر مشغولاند ,
«شیخ الاسلام گفت نور اللّه قبره، کی» نام وی علی بن جعفر بن داؤد است از سیروان مغرب «بوده» شاگرد سیروانی مهین است صاحب حواص بمصر بوده و بمکه بوده مجاور سالها، و آن جا برفته شاگرد معاذ مصری ایذ و بوبکر موازینی و جنید و شبلی و ابوالخیر تیناتی و کتانی و بوعلی کاتب و بوبکر مصری٭ دیده و جز از آن از مشایخ وقت، سید بوده «بمکه مجاور» شیخ حرم در وقت خود. از بقیهٔ مشایخ یگانهٔ بینظیر در روزگار خود، در تاریخ صوفیان یاد کرده شیخ سلمی ویرا گفت: کی صد و بیست و چهار سال عمر وی بکشید و معقد بود به آخر عمر. گفتند که هر گه موذن قامت کردی وی برخاستی و چون نماز بکردی باز مقعد شدی، و در حال سماع همچنان. و شیخ عمو و عباس میفخر کردند بدیدار وی، و چه کردندی که نه کردندی فخر. و سزید که لاف ایشان فرض بود بدان پیر. ,
شیخ الاسلام گفت: که از وی پرسیدند که تصوف چیست؟ ,
گفت: الافراد و الانفراد. یگانه داشتن همت، و یگانه زیستن از خلق. وی گفتک الصوفیة مع الواردات لا مع الاوراد. ویرا حکایات است بسیار. ,
شیخ الاسلام گفت: «که فتح حاجی گوید» وی گفت: که صوفی از مقمات و احوال بر گذشته، آن همه زیر قدم ویاند و همه در حال وی جمعاند «شیخ الاسلام گفت: که شیخ عمو گفت، که شیخ سیروانی گفت: که آخر ما یخرج من قلوب الصدیقین حب الریاسة. و عباس گفت: که وی گفت: استوصوا بمن یحبکم، شما را وصیت میکنم بکسی کش شما دوست» و عمو گفت که وی گفت: گر پای دارید که به خراسان آیید بزیارت کسی کش ما دوست. فتح حاجی گوید، که سیروانی گفت: که کس بود که بزرگان درومی نگرند، ومقام او میبینند و خود نداند که من هیچ چیز دارم. ,
المقیم بالحرم و مات بها فی سنه اربع و سبعین و ثلثمائه شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه و کرم وجهه: کی شیخ بوبکر طرسوسی حرمی نام وی علی بن احمد بن محمد است بمکه بوده مجاور، سالها شیخ مکه بود از مشایخ صوفیان، ویرا طاوس الحرمین میخواندند از عیادت وی مردی بزرگ بوده شاگرد بوالحسین مالکی٭ بوده و صحبت کرد، با ابراهیم بن شیبان کرمان شاهی٭ و نسبت باو کردی. شیخی بابها بود و ورع و نیکو استقامت: در سنه اربع و سبعین برفته بمکه. ,
شیخ سلمی ویرا در تاریخ نیاورده ویرا دیده و از اقران شیخ سیروانی٭ بوده. شیخ الاسلام گفت که شیخ عباس فقیر گفت مرا که شیخ بوبکر حرمی گفت: که بمکه مهمان کسی بودیم آن میزبان کنیزکی داشت که چیزی بر دانست خواند و گفت کنیزک بخواند که: ,
لامنی فیک معشر٭ فاقلوا واکثروا ,
پارسی آن بود: که قومی از بهر تو مرا ملامت بسیار کردند و اندک کردند. درویشی برپای خاست بانگ بکرد. و برجای مرده بیفتاد. ,
شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه و عظم کرامته کی شیخ بوبکر سوسی بشام بود بشهر رمله شیخ سید عمو٭ احمد کوفانی٭ و برا دیده بودند و هو ابوبکر محمد بن ابرهیم السوسی الصوفی، توفی بدمشق فی ذی الحجه سنه ست و ثمانین و ثلثمائه. ,
شیخ الاسلام گفت: که شبی خواست کی ما را کسی باید که چیزی برخواند «لختی جستند و نیافتند. و شیخ بوبکر حریص بود بر سماع چون مشایخ، طلب میکرد، از بس که وی بگفت کی کسی باید ما را کی چیزی بخواند» یکی گفت: ای شیخ! کسی نمییابم مگر درین برزن برناییست مطرب، ار باید تا ویرا بخوانیم آنکس بطبیب گفته بود، شیخ گفت باید، روید و بخوانید، رفتند ویرا آوردند. وی چیزی خورده بود نه بجای خود. بنشاندند و وی برخواند. ,
3 القوم اخوان صدق بینهم نسب من المودة لم یعدل به سبب
کاری بخاست از نیکوئی و خوشی قوم وقت همه خوش گشت و شیخ در شورید، چون فارغ شدند از سماع، آن مطرب را زور آورد و قذف افتاد بر سجادهٔ پیر. پیر گفت: هیچیز میگویید. همچنان سجاده در پیچید تا بجای خود آید و بپراگندند و جای دیگر بخفتند چون وقت روز بود مطرب با هوش آمد و بجای خود آمدو بنگریست، خود را در سجاده دید پیچیده و در صفهٔ قندیل آویخته، متحیر بماند، کی من کجا ام و این جا چون افتادم؟ یکی فراز آمد، و ویرا بگفت از حال وی که چه بود و چون رفت؟ وی آن بیرایهٔ خود بشکست و توبه کرد و جامه بدرید مرقع پوشید و از جمله اصحابناشد. و چون پیر از دنیا برفت پیر خانقاه ویرا بنشاندند از روزگار نیکو و معاملت نیکو «که ورزیده بود» شیخ الاسلام گفت: که نام وی محمد طبرانی بود، و من پسر ویرا دیدهام که بهری آمد بخانقاه شیخ عمو، جوانی بود سخت ظریف. آن محمد طبرانی پیر شده بود. مشایخ بوی میآمدند، که ما را این بیت بخوان و آن قصه باز گوی، و آنرا بر میخواندی. شیخ عمو فرا احمد کوفانی٭ میگفت: بخت نیک! آن بیتها تمام یاد نداشتی؟ گفت نه! که خود چیزی بر دانست خواند. کوفانی گفت: این نیم بیت یاد ندارم. شیخ الاسلام گفت: که پس ازان این بیتها کسی بمن آورد تمام «و من خود در کتاب تمام یافتم» و آن اینست: ,
بمکه بوده مجاور، سیدی بوده بزرگ، شاگرد کوکبی بود و جعفر خلدی، و بندار و بشری٭ ویرا دیده بود، بمکه شیخ حرم بود، شیخ احمد کوفانی٭ هم دیده بود. ,
شیخ الاسلام گفت: کی من کس شناسم کی بزیارت شیخ بوالحسین جهنم شد بمکه، حج نکرد که من بزیارت وی آمدهام، ار بزرگی وی حج دران نیامیخت، و آن نه حج اسلام بود. ,
شیخ الاسلام گفت: کی زیارت مشایخ و خدمت ایشان برین طایفه فرض است. شیخ الاسلام گفت: که عقیل بستی از بست بیامد به حج خواست شد، گفت: بزیارت شیخ ابوالعباس قصاب شوم، ازو شلواری خواهم، که شلوار نداشت. چون بر وی شد، شیخ شلوار انداخت دروی گفت: در پوش و بازگرد، نگذاشت که بنشستی، بازگردانید، در هر منزل شلوار مییافت، نگذاشت کی به حج شدی. ,
«شیخ الاسلام گفت: که» شیخ ابوالحسین جهنم را پسری رسید، نه به چم یعنی مفسد و فاسق و پدر از وی برنج میبود روزی بمیان مسجد حرام فرا میشد یکی فرا شیخ سیروانی گفت: ای شیخ! نه بینی این پسر شیخ بوالحسین ایذ. آنک ازین پسر است بران پدر، یعنی از ملامت و آن رنج که آن پیر راست از وی، شیخ سیروانی گفت: که رنج از پیر است ور پسر نه از پسر بر پیر، که ار نه بزرگی پدر وی بودی، پسر وی کرا فرایاد ایذ از بزرگی پدر است، که پسر او فرا دید میآید، و در زبانهاء خلق افتاده، وانگشت نمای خلق گشته، و فرا زبان گرفتهاند و ملامت. ,