شیخ الاسلام گفت: کی نام وی حبال بن احمد است امام حنبلی مذهب بود بترمذ مذکری کردی. شیخ وقت خویش بود و خضر در مجلس وی میبودی که وی سخن میگفتی شاگرد محمد حامد واشگردی بود، شاگرد بوبکر وراق٭ و پیر و استاد پیر شیخ الاسلام بود و او را سخن بسیارست و حکایات نیکو در معاملت و زهد و ورع و تقوی. شیخ الاسلام گفت: که بوالمظفر ترمذی و استاد وی محمد حامد و استاد وی بوبکر وراق ترمذی مگس از خود باز نمیکردند بوبکر وراق گوید که بامسلمانی نشسته بی مگس از خود باز مکن که از تو برخیزد برو نشیند، پیدا میشود که آن وقت میباز نکردند کی برو نشسته. اللّه شغل ایشان ویرا کفایت کرده بود بآن نیت نیکو. شیخ الاسلام گفت: کی پدر من گفت: که امیرجهٔ سفال فروش، کژدم از دکان برداشتی وبباره بردی «و آنجا» بگذاشتی. ,
شیخ الاسلام گفت: کی پدر من هم هیچ جانوری نکشتی و ان مذهب ابدال بود و ایشان از ابدال بودند و اهل کرامات. مردی وقتی خوش گشت، فرشتهٔ خود را دید، ویرا گفت: چه باید کرد تا مردم شما را بیند؟ گفت: هیچ جانور نباید آزرد، این «مرد هیچ» جانور نمیآزرد فریشته میدید. روزی مورچهٔ ویرا بگزید، لیته در وی زد لیته بجامه باز داد، تا آن مورچه بیفتاد، پس آن هرگز فرشته ندید. ,
شیخ الاسلام گفت: وقتی امیرجهٔ سفال فروش بر در دکان بود یکی فراد کان وی شد، ساعتی بنشست، عجوزی فراز آمد گفت: هین ای زراق! فلانکس برفت به جنازه نمیآیی؟ و برفت امیرجه در پیش دکان ویرا ندید. ساعتی وی بیرون آمد آن مرد ویرا گفت: کجا بودی؟ گفت در پیش دکان. گفت: من درآمدم ترا ندیدم گفت: آن عجوز دیدی که فراز آمد گفت: فلانکس برفت به یمن یکی برفته بود، بشدم و نماز بر جنازه کردم و باز آمدم، این در راه افتاده بود برگرفتم، خواهی؟ پارهٔ جزع یمانی بود. ,
هم وی گوید: که وقتی به بلخ گذشتم در هواقبهٔ بسته بودند برقبه خنیاگری چیزی میزد، و این بیت میگفت: ,
بشیراز، که از بوعلی رودباری شنیدم این ابیات که وی گفته است ,
2 سامرت صفو صبابتی اشجانها خوف الهوی و غلبها نیرانها
شیخ ابو منصور معمر بن احمد الاصفهانی «معمر باصفهان بوده» شیخ سپاهان سید بوده، و امام بعلوم ظاهر و علوم حقایق یگانهٔ مشایخ در وقت خود، حنبلی مذهب «سنی» ,
شیخ الاسلام گفت «کی ازین مقاماتها» که کردهاند، هیچکس از وی به نکرده است، کی بیشتر حکایات میکنند و سخن صوفیان از وجود و ذوق و دیدار باید گفت نه از حکایت. ویرا سخن است «سخن گوید» نیکو، صاحب تصانیف است، کتاب نهج الخاص کرده درین باب، و کتاب اربعین صوفیان، سخت نیکو، و کتاب غربت، و در کتاب غربت حکایت کند از مردی که گفت:٭ وجدنا اصحاب الغایات فی هذا الامراً فراداً. و در کتاب نهج الخاص گوید: که اخلاص در سه چیز است در توحید و در احوال و در افعال. تنک وقت بود، شیخ احمد کوفانی٭ ویرا دیده بود. ویرا گفتم: که از وی هیچ حکایت یاد داری؟ گفت نه، اما روزی در میان سخن میگفت که: الفقیر عزیز. ویرا گفتم: تمام بود. یک سخن از پیر، وی گفت کی میخواهم که کتاب نهج الخاص از وی بشنوم، وی گفت: جر کراست و اکنون وقت تنگ است ترا اجازت دادم. ,
شیخ الاسلام گفت، که خراز٭ گوید: المعرفة معرفتان، معرفة من بذل المجهود و معرفة عن عین المجهود «و شیخ الاسلام گفت» بومنصور، معمر اصفهانی٭ گوید: کی معرفه سه است: معرفهٔ فطرت، و معرفت زیادت و معرفت خصوصیت. ,
اما معرفت فطرت قایمست بشرط اثبات التوحید. و معرفت زیادت ثابتست بشرط اخلاص درجد و اجتهاد. و معرفت خصوصیت از عین جودست، بذل مجهود تابع انست. ,
شبلی٭ گوید: که از علامت معرفت است: ان یری نفسه فی قبضه العزة تجری علیه تصاریف القدرة. ,
بوسعید اعرابی٭ گوید: المعرفه کلها الاعتراف بالجهل سهل٭ گوید: که غایت معرفت حیرتست. بوالعباس عطاء٭ گوید المعرفة بلا معرفة ثبوت حقیقة المعرفة. شناخت او با او وی شناخت تو باو،گواهی شناخت اوست، لایزال عارفاً مادام جاهلاً فاذا زال جهله زال معرفه. ,
آنک ترا شناخت شناخت اما کی شناخت و آنچ نمودی نشناخت، هر چند کی تو بودی که شناخت قدر از جلال که پرداخت؟ پس آنچ ترا شناخت لطف تو او را نواخت، و قرب تو او را بزدود و فرا ساخت. این گویندهٔ این اشارت، فکر تو با آب انداخت. مسکین او که بصنایع بشناخت. درویش او که او را از بهر احسان دوست داشت. بیهوده او که بحهد خود جست، او که او را بصنایع داند، و به بیم و طمع پرستد، و او که باحسان میدوست دارد، در محنت مناغذ برگردد. و اوکه بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد. که او ترا بصنایع شناخت نشناخت، ازان با تو مزدوری ساخت. او کی باحسان دوست داشت نداشت، ازان در محنت راه شکایت برداشت. و او که پنداشت، کی ترا بخود یافت نیافت، او بیهوده را تعظیم و شریعت پرتافت. ,
عارف ترا بنور تو میداند، از شعاع وجود عبارت نمیتواند، محب ترا بآتش نور قرب میشناسد، در آتش مهر میسوزد. از ناز باز نمیبردارد خداوند یافت تو ترا دریافت میجوید، از غرقی در حیرت. طلب از یافته باز نمیداند. از صنایع آن جوی، که بران کویزد و از احسان آن جوی که ازان ریزد، یافت بر زبان خبر که آویزد؟ ,
بوالعباس عطا٭ گوید: که معرفت دو معرفت است: معرفت حق و معرفت حقیقت «حق» فران راه نیست خلق را. امتناع صمدیت او و تحقیق ربوبیت او. او میگوید: ولا یحیطون به علماً خلق را طاقت آن نیست، وحد عظمت و کیفیت او کس را بآن ادراک نیست و احاطت را بآن راه نیست و دوگیتی در ذرهٔ از ان متلاشی است و ما قدروا اللّه حق قدره و سخن ابن عباس که گفت: هفت آسمان و زمین در کف رحمن کم از سپندان دانهٔ است. ,
کسی پرسید از شیخ الاسلام: که شناخت حق چون بود؟ گفت آنچ شناخت بیچون بود، آن شناخت یافتنست بود آن حیوة است نام و نشان آن یافت، آن شناخت خود پس تو آید، نه تو بآن میآید رفت. ,