شد به پیروزه گنبد از سر ناز
زلف شب چون نقاب مشکین بست
شه ز نقابی نقیبان رست
خواست تا بانوی فسانه سرای
آرد آیین بانوانه به جای
من و بهتر ز من هزار کنیز
از زمین بوسی تو گشته عزیز
چون ز فرمان شاه نیست گزیر
گویم ار شه بود صداع پذیر
بود مردی به مصر ماهان نام
منظری خوبتر ز ماه تمام
جمعی از دوستان و همزادان
گشته هریک به روی او شادان
هریک از بهر آن خجسته چراغ
کرده مهمانیی به خانه و باغ
روزی آزادهای بزرگ نه خرد
آمد او را به باغ مهمان برد
تا شب آنجا نشاط میکردند
گاه می گاه میوه میخوردند
عیش خوش بودشان در آن بستان
باده در دست و نغمه در دستان
هم در آن باغ دل گرو کردند
خرمی تازه عیش نو کردند
مغز ماهان چو گرم شد ز شراب
تابش ماه دید و گردش آب
گرد آن باغ گشت چون مستان
تا رسید از چمن به نخلستان
گفت چون آمدی بدین هنگام
نه رفیق و نه چاکر و نه غلام
گفت کامشب رسیدم از ره دور
دلم از دیدنت نبود صبور
سودی آوردهام برون ز قیاس
زان چنان سود هست جای سپاس
چون رسیدم به شهر بیگه بود
شهر در بسته خانه بیره بود
هم در آن کاروانسرای برون
بر دم آنبار مهر کرده درون
چون شنیدم که خواجه مهمانست
آمدم باز رفتن آسانست
نیز ممکن بود که در شب داج
نیمه سودی نهان کنیم از باج
در گشادند باغ را ز نهفت
چون کسیشان ندید هیچ نگفت
هردو در پویه گشته باد خرام
تا ز شب رفت یک دو پاس تمام
پیش میشد شریک راه نورد
او به دنبال میدوید چو گرد
راه چون از حساب خانه گذشت
تیر اندیشه از نشانه گذشت
گفت ماهان ز ما به فرضه نیل
دوری راه نیست جز یک میل
همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته پیشرو به شتاب
گرچه پس رو ز پیش رو میماند
پیش رو باز مانده را میخواند
کم نکردند هردو زان پرواز
تا بدان گه که مرغ کرد آواز
مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود بر جا خفت
اشک چون شمع نیمسوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند
باغ گل جست و گل به باغ ندید
جز دلی با هزار داغ ندید
غار بر غار دید منزل خویش
مار هر غار از اژدهائی بیش
پویه میکرد و زور پایش نه
راه میرفت و رهنمایش نه
تا نزد شاه شب سه پایه خویش
بود ترسان دلش ز سایه خویش
او در آن دیوخانه رفته ز هوش
کامد آواز آدمیش به گوش
مرد کو را بدید بر ره خویش
ماند زن را به جای و آمد پیش
بانگ بر زد برو که هان چه کسی
با که داری چو باد هم نفسی
گفت لله و فی اللهای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد
که من اینجا به خود نیفتادم
دیو بگذار کادمیزادم
زان بهشتم بدین خراب افکند
گم شد از من چو روح گشت بلند
با من آن یار فارغ از یاری
یا غلط کرد یا غلط کاری
مردمی کم تو از برای خدای
راه گم کرده را به من بنمای
مرد گفت ای جوان زیباروی
به یکی موی رستی از یک موی
چون تو صد آدمی زره بر دست
هریکی بر گریوه مردست
من و این زن رفیق و یار توایم
هردو امشب نگاهدار توایم
دل قوی کن میان ما به خرام
پی ز پی بر مگیرد و گام از گام
رفت ماهان میان آن دو دلیل
راه را مینوشت میل به میل
چون دهل بر کشید بانگ خروس
صبح بر ناقه بست زرین کوس
آندو زندان که بی کلید شدند
هردو از دیده ناپدید شدند
باز ماهان در اوفتاد ز پای
چون فرو ماندگان بماند به جای
گشت ماهان در آن گریوه تنگ
کوه بر کوه دید جای پلنگ
طاقتش رفت از آنکه خورد نبود
خورشی جز دریغ و درد نبود
بیخ و تخم گیا طلب میکرد
اندک اندک به جای نان میخورد
باز ماندن ز راه روی نداشت
ره نه و رهروی فرو نگذاشت
تا شب آن روز رفت کوه به کوه
آمد از جان و از جهان به ستوه
در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روند کان نهفت
چون درآمد به نزد ماهان تنگ
پیکری دید در خزیده به سنگ
گفت کای رهنشین زرق نمای
چه کسی و چه جای تست اینجای
وآنچه دانست از آشکار و نهفت
چون نیوشنده گوش کرد بگفت
چون سوار آن فسانه زو بشنید
در عجب ماند و پشت دست گزید
گفت بردم به خویشتن لاحول
که شدی ایمن از هلاک دو هول
نر و ماده و غول چاره گرند
کادمی را ز راه خود ببرند
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شود بانگ مرغ بگریزند
ماده هیلا و نام نر غیلاست
کارشان کردن بدی و بلاست
بر جنیبت نشین عنان درکش
وز همه نیک و بد زبان درکش
بر پیم باد پای را میران
در دل خود خدای را میخوان
عاجز و یاوه گشت زان در غار
بر پر آن پرنده گشت سوار
آنچنان بر پیش فرس میراند
که ازو باد باز پس میماند
گشت پیدا ز کوهپایه پست
ساده دشتی چگونه چون کف دست
بانگ از آن سو که سوی ما به خرام
نعره زین سو که نوش بادت جام
همه صحرا به جای سبزه و گل
غول در غول بود و غل در غل
کوه و صحرا ز دیو گشته ستوه
کوه صحرا گرفته صحرا کوه
همه چون دیو باد خاک انداز
بلکه چون دیو چه سیاه و دراز
تا بدانجا رسید کز چپ و راست
های و هوئی بر آسمان برخاست
صفق و رقص برکشیده خروش
مغز را در سر آوریده به جوش
هر زمان آن خروش میافزود
لحظه تا لحظه بیشتر میبود
چون برین ساعتی گذشت ز دور
گشت پیدا هزار مشعل نور
همه خرطوم دار و شاخگرای
گاو و پیلی نموده در یکجای
هم بدان زخمه کان سیاهان داشت
رقص کرد آن فرس که ماهان داشت
کرد ماهان در اسب خویش نظر
تا ز پایش چرا برآمد پر
سو به سو میفکند و میبردش
کرد یکباره خسته و خردش
گه برانگیختش چو گوی از جای
گه به گردن درآوریدش پای
کرد بر وی هزار گونه فسوس
تا به هنگام صبج و بانگ خروس
صبح چون زد دم از دهانه شیر
حالی از گردنش فکند به زیر
رفت و رفت از جهان نفیر و خروش
دیگهای سیه نشست ز جوش
چون ز دیو اوفتاد دیو سوار
رفت چون دیو دیدگان از کار
ماند بیخود در آن ره افتاده
چون کسی خسته بلکه جان داده
تا نتفسید از آفتاب سرش
نه ز خود بود و نز جهان خبرش
چشم مالید و از زمین برخاست
ساعتی نیک دید در چپ و راست
ریگ رنگین کشیده نخ بر نخ
سرخ چون خون و گرم چون دوزخ
آن بیابان علم به خون افراخت
ریگ از آن ریخت نطع از آن انداخت
مرد محنت کشیده شب دوش
چون تنومند شد به طاقت و هوش
راه برداشت میدوید چو دود
سهم زد زان هوای زهرآلود
آنچنان شد که تیر در پرتاب
باز ماند از تکش به گاه شتاب
چون درآمد به شب سیاهی شام
آن بیابان نوشته بود تمام
خورد از آن آب و خویشتن را شست
وز پی خواب جایگاهی جست
تا به بیغولهای رسید فراز
دید نقیبی درو کشیده دراز
شد در آن چاهخانه یوسفوار
چون رسن پایش اوفتاده ز کار
چون به پایان چاهخانه رسید
مرغ گفتی به آشیانه رسید
بی خطر شد از آن حجاب نهفت
بر زمین سر نهاد و لختی خفت
چون درامد ز خواب نوشین باز
کرد بالین خوابگه را ساز
گرد آن روشنائی از چپ و راست
دید تا اصل روشنی ز کجاست
رخنهای دید داده چرخ بلند
نور مهتاب را بدو پیوند
چون شد آگه که آن فواره نور
تابد از ماه و ماه از آنجا دور
چنگ و ناخن نهاد در سوراخ
تنگیش را به چاره کرد فراخ
تا چنان شد که فرق تا گردن
میتوانست ازو برون کردن
سر برون کرد و باغ و گلشن دید
جایگاهی لطیف و روشن دید
رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرد برون
دید باغی نه باغ بلکه بهشت
به ز باغ ارم به طبع و سرشت
میوههائی برون ز اندازه
جان ازو تازه او چو جان تازه
به چه گوئی بر آگنیده به مشک
پسته با خندهتر از لب خشک
رنگ شفتالو از شمایل شاخ
کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ
موز با لقمه خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز
تاک انگور کج نهاده کلاه
دیده در حکم خود سپید و سیاه
شاخ نارنج و برگ تاره ترنج
نخلبندی نشانده بر هر کنج
بوستان چون مشعبد از نیرنگ
خربزه حقههای رنگارنگ
میوه بر میوه سیب و سنجد و نار
چون طبرخون ولی طبرزد وار
چونکه ماهان چنان بهشتی یافت
دل ز دوزخ سرای دوشین تافت
او دران میوهها عجب مانده
خورده برخی و برخی افشانده
ناگه از گوشه نعرهای برخاست
که بگیرید دزد را چپ و راست
پیری آمد ز خشم و کیه به جوش
چوبدستی بر آوریده به دوش
چون به ماهان بر این حدیث شمرد
مرد مسکین به دست و پای بمرد
با غریبان رنج دیده به ساز
تا فلک خواندت غریب نواز
گفت برگوی سرگذشته خویش
تا چه دیدی ترا چه آمد پیش
چه ستم دیدهای ز بیخردان
چه بدی کردهاند با تو بدان
کردش آگه ز سرگذشته خویش
وز بلاها که آمد او را پیش
تا بدان چاه و آن خجسته چراغ
که ز تاریکیش رساند به باغ
گفت بر ما فریضه گشت سپاس
کایمنی یافتی ز رنج و هراس
چونکه ماهان ز رفق و یاری او
دید بر خود سپاسداری او
باز پرسید کان نشیمن شوم
چه زمین است وز کدامین بوم
این کشید آن فکند و آنم زد
دده و دیو هر دو بد در بد
تیرگی را ز روشنی است کلید
در سیاهی سپید شاید دید
میزدم گام و میبریدم راه
این به لاحول و آن بسمالله
ترس دوشینم از کجا برخاست
وامشبم کام ایمنی ز کجاست؟
آن بیابان که گرد این طرفست
دیو لاخی مهول و بی علفست
وان بیابانیان زنگی سار
دیو مردم شدند و مردم خوار
راست خوانی کنند و کج بازند
دست گیرند و در چه اندازند
مهرشان رهنمای کین باشد
دیو را عادت این چنین باشد
وین چنین دیو در جهان چندند
کابلهند و بر ابلهان خندند
راستی را بقا کلید آمد
معجز از سحر از آن پدید آمد
ساده دل شد در اصل و گوهر تو
کین خیال اوفتاد در سر تو
اینچنین بازیی کریه و کلان
ننمایند جز به سادهدلان
گر دلت بودی آن زمان بر جای
نشدی خاطرت خیال نمای
چون از آن غولخانه جان بردی
صافی آشام تا کی از دردی
مادر انگار امشب زادست
و ایزدت زان جهان به ما دادست
این گرانمایه باغ مینو رنگ
که به خون دل آمدست به چنگ
ملک من شد دران خلافی نیست
در گلی نیست کاعترافی نیست
بجز اینم سرا و انبارست
زر به خرمن گهر به خروارست
این همه هست و نیست فرزندم
که دل خویشتن درو بندم
چون ترا دیدم از هنرمندی
در تو دل بستهام به فرزندی
گر بدین شادی ای غلام تو من
کنم این جمله را به نام تو من
گفت ماهان چه جای این سخنست
خار بن کی سزای سرو بنست
شاد بادی که کردیم شادان
ای به تو خان و مانم آبادان
پیر دستش گرفت زود به دست
عهد و میثاق کرد و پیمان بست
گفت برخیز میهمان برخاست
بردش از دست چپ به جانب راست
همه دیوار و صحن او ز رخام
به فروزندگی چو نقره خام
پیشگاهی فراخ و اوجی تنگ
از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ
پیش آن صفه کیانی کاخ
رسته صندل بنی بلند و فراخ
کرده بر وی نشستگاهی چست
تخت بسته به تختههای درست
فرشهائی کشیده بر سر تخت
نرم و خوش بو چو برگهای درخت
پیر گفتش برین درخت خرام
ور نیاز آیدت به آب و طعام
سفره آویخته است و کوزه فرود
پر زنان سپید و آب کبود
من روم تا کنم ز بهر تو ساز
خانهای خوش کنم ز بهر تو باز
تا نیایم صبور باش به جای
هیچ ازین خوابگه فرود میای
هرکه پرسد ترا به گردان گوش
در جوابش سخن مگوی و خموش
گر من آیم ز من درستی خواه
آنگهی ده مرا به پیشت راه
چون میان من وتو از سر عهد
صحبتی تازه شد چو شیر و چو شهد
امشب از چشم بد هراسان باش
همه شبهای دیگر آسان باش
پیر چون داد یک به یک پندش
داد با پند نیز سوگندش
وز زمین برکش آن دوال دراز
تا نگردد کسی دوالک باز
پیر گفت این و رفت سوی سرای
تا بسازد ز بهر مهمان جای
سفره نان گشاد و لختی خورد
از رقاق سپید و گرده زرد
خورد از آن سرد کوزه به آب زلال
پرورش یافته به باد شمال
تکیه زد گرد باغ مینگریست
ناگه از دور تافت شمعی بیست
نو عروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
چون رسیدند پیش صفه باغ
شمع بردست و خویشتن چو چراغ
شمع بر شمع گشت روی بساط
روی در روی شد سرور و نشاط
رفت و بر بزمگاه خاص نشست
دیگران را نشاند هم بر دست
برد آوازشان ز راه فریب
هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب
رقص در پایشان به زخمه گری
ضرب در دستشان به خانه بری
در غم آن ترنج طبع گشای
مانده ماهان ز دور صندل سای
کرد صد ره که چارهای سازد
خویشتن زان درخت اندازد
با چنان لعبتان حور سرشت
بی قیامت در اوفتد به بهشت
وان بتان همچنان دران بازی
مینمودند شعبده سازی
چون زمانی نشاط بنمودند
خوان نهادند و خورد را بودند
خوردهائی ندیده آتش و آب
کرده خوشبو به مشک و عود و گلاب
گردهای سپید چون کافور
نرم و نازک چو پشت و سینه حور
وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب
چون بدین گونه خوانی آوردند
خوان مخوان بل جهانی آوردند
عود بوئی بر اوست عودی پوش
صندلآمیز و صندلی بر دوش
شب چو عود سیاه و صندل زرد
عود ما را به صندلش پرورد
گر نیاید بگو که خوان پیشست
مهر آن مهربان ازان بیشست
میهمان خود که جای کش بودش
بر چنان رقص پای خوش بودش
شد به دنبال آن میانجی چست
گو بدان کار خود میانجی جست
زان جوانی که در سر افتادش
نامد از پند پیر خود یادش
عشق چون برگرفت شرم از راه
رفت ماهان به میهمانی ماه
ماه چون دید روی ماهان را
سجده بردش چو تخت شاهان را
با خودش بر بساط خاص نشاند
این شکر ریخت وان گلاب افشاند
کرد با او به خورد همخوانی
کاین چنین است شرط مهمانی
چون فراغت رسیدشان از خوان
جام یاقوت گشت قوت روان
ساغری چند چون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند
نرم و نازک بری چو لور و پنیر
چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر
تن چو سیماب کاوری در مشت
از لطافت برون رود ز انگشت
در کنار آنچنان که گل در باغ
در میان آنچنان که شمع و چراغ
زیور مه نثار گشته بر او
مهر ماهان هزار گشته بر او
چونکه ماهان به ماه در پیچید
ماه چهره ز شرم سر پیچید
چون دران نور چشم و چشمه قند
کرد نیکو نظر به چشم پسند
چفته پشتی نغوذ بالله کوز
چون کمانی که برکشند به توز
بر سر و رویش آشکار و نهفت
بوسه میداد و این سخن میگفت
کای به چنگ من اوفتاده سرت
وی به دندان من دریده برت
چنگ و دندان نگر چو تیغ و سنان
چنگ و دندان چنین بود نه چنان
آن همه رغبتت چه بود نخست
وین زمان رغبتت چرا شد سست
لب همان لب شدست بوسه بخواه
رخ همان رخ نظر مبند ز ماه
خانه در کوچهای مگیر به مزد
که دران کوچه شحنه باشد دزد
ای چان اینچنین همی شاید
تا کنم آنچه با تو میباید
گر نسازم چنانکه درخور تست
پس چنانم که دیدهای ز نخست
هر دم آشوبی اینچنین میکرد
اشتلمهای آتشین میکرد
زیر آن اژدهای همچون قیر
میشد از زیرش آب معنی گیر
نعرهای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف
وان گراز سیه چو دیو سپید
میزد از بوسه آتش اندر بید
تا بدانگه که نور صبح دمید
آمد آواز مرغ و دیو رمید
پرده ظلمت از جهان برخاست
وان خیالات از میان برخاست
آن خزف گوهران لعل نمای
همه رفتند و کس نماند به جای
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ
زان بنا کاصل او خیالی بود
طرفش آمد که طرفه حالی بود
سرو و شمشادها همه خس و خار
میوهها مور و میوه داران مار
وانچه او خورده بود و باقی ماند
وانچه از جرعه ریز ساقی ماند
وانچه ریحان و راح بود همه
ریزش مستراح بود همه
بازماهان به کار خود درماند
بر خود استغفراللهی برخواند
گفت با خویشتن عجب کاریست
این چه پیوند و این چه پرگاریست
گل نمودن به ما و خار چه بود
حاصل باغ روزگار چه بود
واگهی نه که هرچه ما داریم
در نقاب مه اژدها داریم
بینی ار پرده را براندازند
کابلهان
عشق باچه میبازند
گر ز گرمابه برکشند آن پوست
گلخنی را کسی ندارد دوست
بس مبصر که مار مهره خرید
مهره پنداشت مار در سله دید
چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان
رست چون من ز قصه ماهان
نیت کار خیر پیش گرفت
توبهها کرد و نذرها پذرفت
از دل پاک در خدای گریخت
راه میرفت و خون ز رخ میریخت
تا به آبی رسید روشن و پاک
شست خود را و رخ نهاد به خاک
سجده کرد و زمین به خواری رفت
با کس بیکسان به زاری گفت
ساعتی در خدای خود نالید
روی در سجده گاه خود مالید
چونکه سر برگفت در بر خویش
دید شخصی به شکل و پیکر خویش
گفت کای خواجه کیستی به درست
قیمتی گوهرا که گوهر تست
نیت نیک تست کامد پیش
میرساند ترا به خانه خویش
دست خود را به من ده از سر پای
دیده برهم ببند و باز گشای
چونکه ماهان سلام خضر شنید
تشنه بود آب زندگانی دید
دست خود را سبک به دستش داد
دیده در بست و در زمان بگشاد
با وی آن دوستان که خو کردند
دید کازرق ز بهر او کردند
با همه در موافقت کوشید
ازرقی راست کرد و در پوشید
ازرق آنست کاسمان بلند
خوشتر از رنگ او نیافت پرند