شاد

آیا کاشف الاسرار و یا فائض الانوار
ویا مقصد الابرار و یا مونس الاحرار
منم مانده گرفتار بدین نفس خطاکار
به رحمت نگهم دار ازین دشمن غدار
بر من صنما جور تو امروزی نیست
یکذره ترا رحمت و دلسوزی نیست
تو شاد بزی که با چنین خو که تراست
جز غم ز تو ام هیچ دگر روزی نیست

به صفات حمیده متصف بوده. مدتی سرداری نموده شجاعت داشته. آخر ترک منصب گفته، تصوف پذیرفته. سالها سر و پا برهنه سیاحت می‌کرد تا فوت شد. تیمّناً یک رباعی از او نوشته شد: ,

غمگین دلِ خود به دهر شاد از که کنیم
چون دلبر خود خودیم یاد از که کنیم
هر صبح بین از قرص خور بر چرخ زیور سوخته
ز آهوی ماده است ای عجب بزغاله نر سوخته
سلطان گردون تاخته تیر از کمان انداخته
صید از بریحه ساخته وز صید حنجر سوخته
خرداد روز داد نباشد که بامداد
از لهو و خرمی بستانی ز باده داد
از باده جوی شادی و از باده باش خوش
بی باده این جهان صنما بادگیر باد
دگر ره باز با هر کوهساری
بخار آورد پیدا خار خاری
همان شخ که‌ش حریرین بود قرطه
همی از خر بر بندد ازاری
دگر روز برخاست جوینده شاه
چو بیدل همی رفت تا بارگاه
به طیهور گفت ای شه نیکخوی
مرا گوی و چوگان شده ست آرزوی
وزینسوی سالار فیروز روز
دلاور امیر بداندیش سوز
به خیر پرستنده اندر نهفت
مر آن نغز انگشتری داد و گفت
زدو روی،لشکر بیاراستند
صف گوی وچوگان بیاراستند
زیک رو سرافراز شیرژیان
ابا ده دلاور زایرانیان
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
باز آن بلای عاشقان اینک به صحرا می رود
دیوانه باز آید همی آنکو تماشا می رود
کشته کسان را سو به سو، خصمان خود در جستجو
من در نهان لرزان ازو، او آشکارا می رود
خوشا ملکا که ملک زندگانی است
بها روزا که آن روز جوانی است
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از روز جوانی روزگاری
پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست
حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
برگ عیش دگران روز بروز افزونست
خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
چنین گفت شاهوی بیداردل
که ای پیر دانای و بسیار دل
ایا مرد فرزانه و تیز ویر
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر
سکندر بیامد دلی همچو کوه
رها گشته از شاه دانش پژوه
نبودش ز قیدافه چین در به روی
نبرداشت هرگز دل از آرزوی
ز ره رفتن زمانی نارمیدند
به روز جشن در ترهت رسیدند
در آن مجمع پی بخت آزمایی
همی کردند رایان خود نمایی
گلشن دهر که نبود گل عیشش جاوید
هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
از آن روی شهزاده مهر آفرین
بدل گفت فرمانده را آفرین
بهمراه آن گرد پیروزمند
جوانی بره دید بالا بلند
چو شد روزگار تهمتن به سر
به پیش آورم داستانی دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت

بدان که هرکه بدان شاد باشد که مردمان را بر عبادت وی اطلاع افتد از ریا خالی نیست، مگر شادی که به حق بود و آن از چهار وجه است: ,

وجه اول آن که شاد از آن شود که وی قصد کرد و پنهان داشت، حق تعالی بی قصد وی اظهار کرد و معصیت و تقصیر که کرده باشد حق تعالی اظهار نکرده بداند که با وی لطف می رود و فضل که هرچه زشت است پوشیده همی دارد و هرچه نیکوست اظهار همی کند. شاد به فضل و لطف حق تعالی باشد نه به ثنا و قبول مردمان، چنان که گفت، «قل بفضل الله و برحمه فبذلک فلیفر حوا». ,

چو لعل از خور کان برآورد سر
ز زربفت کوه کمرکش کمر
شه مشرق از تیغ که تیغ زد
سر تیغ بر جوشن میغ زد
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
یکی کوه دیدم هم از دست راست
که از دامنش هر غباری که خاست
بر آراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
گفتم کیم به طلعت تو شادمان کنند؟
گفت آن زمان که وقت شود فکر آن کنند
گفتم که چیست سرّ نهان بودن شما؟
گفت این حکایتی است که با نکته‏دان کنند
چو خستگان ز درد دل گشاد می‌یابند
ز نامرادی از این در مراد می‌یابند
ز باغ روی تو عشاق گل کجا چینند
همین بس است که بویی ز باد می‌یابند
چو بی وجود خداوندگار آسایش
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
تا چمن را آسمان با سیب و آبی جفت کرد
بوستان را روزگار از لاله و گل کرد فرد
شاخ چون مینا میان باغ شد چون کهربا
آب چون صندل میان جوی شد چون لاجورد
همی گفت چونین و چون تفته برق
همی راند و در خون دل گشته غرق
چو یک نیمه از راه بگذاشتند
دلیران همه نعره برداشتند
چو گل که گفت درین باغ شاد و خندان باش
به حال خویش چو تاک بریده گریان باش
درین چمن که زند برق فتنه تیغ به ابر
تمام سر شو و چون غنچه در گریبان باش
همی رفت پیش اندرون زال زر
پس او بزرگان زرین کمر
چو کاووس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ بر شادکام
شه چین ز ناگه برافراخت سر
بر آن لشکران کرد لختی نظر
ز ناگه در زیر عالی علم
دو تن دید با فر و آئین جم
پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیش بنشین ساغری بستان و طبع آزاد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
عدل او بود با قضا همبر
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
چنین گفت برزوی آن گه بدوی
که ای نامور دلبر خوب روی
چگونه ست آن زن به دیدار و موی
چه می جوید امشب در ایوان اوی
چو سالم بشد سی وشش این زمان
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
گر یاد کند یک شبَکم یار چه باشد
تا شاد شوم زو من غمخوار چه باشد
خندان و خرامان ز درم مست درآید
جامی دهدم زان میِ رخسار چه باشد
از آن پس به لیدی بیاورد روی
شهنشاه کورش که بد نامجوی
شه لیدیا بد کرزوس نام
جهان بود وی را همیشه بکام
منم داریوشی که آهورمزد
بمن داد شاهنشهی اجرو مزد
منم پور یشتاسب پاک زاد
که ویشتاسب از کورشش بد نژاد
به جاسوسیِ حال آن پری زاد
به چار اطراف عالم کس فرستاد
نخستین با سپاهی از حد افزون
به مشرق نامزد شد بنت میمون
یک نفس با همدمی از هردو عالم خوش ترست
کنج خلوت خانه ای از ملکت جم خوش ترست
صحبت نامحرمان ناخوش تر از جان کندن است
آه از محرم که او جان یارمحرم خوش ترست

قوله: وَ لِمَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ جَنَّتانِ. ,

نعیم باقی و ملک جاودانی و قرب حضرت الهی کسی را بود که در همه حال از اللَّه ترسد و احوال و اهوال رستاخیز همواره پیش چشم خویش دارد. ,

زحی لیلی از ناز بیرون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید
نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه ملت آزاد نشد
جوابش داد کای پیر گزیده
چرا گوی سخنهای شنیده
چو میپرسی مرا از عین اسرار
شنیده کم بگو اینجا بگفتار
طلایه برآمد سر راه نیو
گرفتند برخاست بانگ غریو
که برگو چه مردی بدین تیره شب
چرا بسته داری ز گفتار لب
ای دوست شکر خوشتر یا آنک شکر سازد
ای دوست قمر خوشتر یا آنک قمر سازد
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
نگار لاله رخ سرو سمنبر
مه زهره جبین خورشید خاور
به رخ ماه ختن یعنی بت چین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
حلقم بگیرد آن دم اگر شاد بگذرد
کاندیشه خیال تو از یاد بگذرد
گفتم بنالم از تو چنانم که در نفس
چندان مجال نیست که فریاد بگذرد
دلم از بخت گهی شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود