هزل را خواستگار بسیار است
زنخ و ریشخند در کار است
میل ایشان به هزل بیشتر است
هزل، آلحق زجد عزیزتر است
چون تو جد یافتی ببر از هزل
تا از آن مملکت نباشی عزل
من چو زین شیوه رخ بتافتهام
هر چه کردم طلب، بیافتهام
بس گهرشان فشاندم از سر کلک
در معنی کشیدم اندر سلک
لفظ او شرح رمز و اسرار است
معنیاش شمع روی ابرار است
بوستانی است پر گل و نسرین
آسمانی است پرمه و پروین
اهل دل کاین سخن فرو خوانند
آستین از جهان برافشانند
شاهدانی به چهره همچو هلال
در حجاب حروف زهره جمال
سخنم بین چه نغز و شیرین است
منتظم همچو عقد پروین است
من چو شمعمکه مجلس افروزم
رشتهٔ جان خود همی سوزم
شمع کردار بر لگن سوزان
روشن از من جهان و من سوزان
این سخنهاکه مغز جان من است
گر بد ارنیک شد زبان من است
تو چه دانی چه خون دل خوردم
تامن این را به نظم آوردم
پانصد و بیست و هشت آخر سال
بود کاین نظم نغز یافت کمال
در جهان زین سخن بدین آیین
کامل و نغز و شاهد و شیرین،
در مقامی که این سخن خوانند
عقل و جان سحر مطلقش دانند
خاکیان جان نثار او سازند
قدسیان خرقهها در اندازند
ختم این نظم بر سعادت باد
هر نفس دم به دم زیادت باد