عشق

تا نقاب زلف از روی تو دور افتاده است
جان مشتاقان از آن رودر حضور افتاده است
شاهد رویت نماید هر زمان حسنی دگر
عاشق دیوانه دل زان ناصبور افتاده است
گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمایه روح و راحت
ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است
ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته
تا درد و غم عشق تو درمان گیر است
بی دردی تو هنوز دامان گیر است
یک موی درون دیده، یک خربار است
عیسی است که سوزنی گریبان گیر است
درد عشق آشیانه دل ما
راز مجنون فسانه دل ما
نفسی از تو کی شود غافل
بیخودیها بهانه دل ما
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
تو را ز دوست بگویم حکایت بی پوست
همه ازوست و گر نیک بنگری همه اوست
جمالش از همه ذرات کون مکشوف است
حجاب تو همه پندارهای تو بر توست
وقت آنست که جوینده اسرار شویم
بگذاریم تن کار و دل کار شویم
روح را پاک بر آریم ز آلایش تن
پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم
گهی پرده‌سوزی، گهی پرده‌داری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه می‌شد
درخت‌های حقایق از آن بهار چه می‌شد
دل از دیار خلایق بشد به شهر حقایق
خدای داند کاین دل در آن دیار چه می‌شد
به پیش منوچهر بندی کمر
ببیند به من اینچنین زور و فر
که چون تو دلیری در آوردگاه
گرفتم به فر جهاندار شاه
بی او به دیده گرد کند شیشه ریزها
در دل خزیده گرد کند شیشه ریزها
دل تا رمیده گرد کند شیشه ریزها
از بس تپیده گرد کند شیشه ریزها
ز درد جور آن دلبر مکن ای دل شکایت‌ها
که دردش عین درمانست و جور او عنایت‌ها
کلیم درگه اویی گلیم فقر در برکش
ز فرعونی چه می‌جویی سریر ملک و رایت‌ها

نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانسته‌اند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد: ,

نظر به جانب او بی نظر توان کردن
حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
دل به عشق تو جانسپاری کرد
صبر هم نیز حق گذاری کرد
صبر و دل دست چون بهم دادند
هم. نیارست پایداری کرد
پیوسته عشق درصدد خودنمایی است
این سرو و قمری و گل و بلبل بهانه ای است
شبهای وصل هر مژه برهم زدن مرا
بسیار دردناک تر از تازیانه ای است
بسیط روی زمین باز بساط غم است
محیط عرش برین دائرۀ ماتم است
باز چرا مهر و ماه تیره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلک اعظم است
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
هردم از شوق لب لعلت دلم خون می‌شود
صورت حالم ز خون دل دگرگون می‌شود
تا خطش سر زد ز رخ شد روز غم بر من دراز
موسمی کش روز می‌کاهد شب افزون می‌شود
همه حق بینی اینجا در یقین باز
یقین بین اوّلین و آخرین باز
همه حق بینی و از حق طلب کن
ولیکن این همه از حق ادب کن
از هجوم اشک بر دریا گذر داریم ما
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوییا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
عشق تو مست جاودانم کرد
ناکس جملهٔ جهانم کرد
گر سبک‌دل شوم عجب نبود
که می عشق سر گرانم کرد
ادر کاسی و دعنی عن فنونی
جننت فلا تحدث من جنونی
نه چون ماندست ما را، نی چگونه
ندانم تو دلاراما که چونی
به هم پیوسته از بس در حریم سینه داغ من
تماشایی ندارد رنگ از گلگشت باغ من
چنان از آفتاب عشق می جوشد دماغ من
که پهلو می زند با چشمه خورشید داغ من
که با تو حرف شهیدان عشق می‌گوید
که خون شبنم از آفتاب می‌جوید
به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی
که هفته هفته رخ خویش را نمی‌شوید

قوله تعالی: یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُیُوتَ النَّبِیِّ إِلَّا أَنْ یُؤْذَنَ لَکُمْ... ,

الایة امرهم بحفظ الادب فی الاستیذان و مراعات الوقت و ایجاب الاحترام. این خطاب باصحابه رسول است، می‌گوید: ای شما که مؤمنان‌اید، انصار نبوت و رسالت و ائمه اهل سعادت شمااید، ارکان خلایق و برهان حقایق شمااید، عنوان رضای حق و ملوک مقعد صدق شمااید، اشراف دولت اسلام و اخیار حضرت مصطفی شمااید، چون بقصد زیارت آن مهتر عالم بیرون آئید و آرزوی مشاهدت در دل دارید، نگر که بی‌دستوری قدم در حرم عزّ وی ننهید و چون در روید ادب حضرتش بجای آرید، نمی‌دانید که ادب نهایت قال است و بدایت حال، ادب انتباه مریدانست و عکازه طالبان، درخت ایمان آب که خورد و قواعد اسلام که بنا نهادند، بر نور ادب نهادند، و هر که پرورده آداب نباشد او را راه راست نیست و در عالم لا اله الا اللَّه او را قدر و مقدار نیست. حق جل جلاله مصطفی را اوّل بآداب بیاراست، پس بخلق فرستاد، چنان که مصطفی (ص) گفت: «ادّبنی ربّی فاحسن تأدیبی». ,

ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
زاهدا در روضه گر می از کف دلدار نیست
روضه ای خوشتر مرا از کلبه خمار نیست
عاشقانرا هیچ جنت نیست چون گلزار وصل
کوثر و طوبی مثال لعل و قد یار نیست
بقدر خود نظر میکن نمودت
پدر گفت ای پسر آخر چه بودت
مرا ره گم مکن اینجای بابا
که مسکن دیدهام در عین ماوا
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق
سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم
من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
جنت المأوای ما خلوتسرای میکده
جان سرمست خراباتی فدای میکده
در هوای میکده بر باد خواهم داد دل
هر که را جانی است باشد در هوای میکده
آمد بهار و کرد جهان مشک‌بار باز
ای باد مشک‌بار که آمد بهار باز
از نو بهار من چه خبر می‌دهد صبا
گو شرح باز ده ز گلستان یار باز
در خون دل از دیده خونبار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
چون در کف روزگار گشتیم زبون
چون ساغر عشق و آرزو گشت نگون
جاسوس خرد دگر چه جوید از ما
گوید کزین شهر کشد رخت برون
سبحان قادری که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز می‌فکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت و عزت خدا
تا دامن از من کشیدی ای سرو سیمین‌تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه‌ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
غم تو تا نفس باقیست با من هر نفس بادا
به جز روی گلت دیگر به چشمم خار و خس بادا!
خیالم در شب زلفت رود ناگه به عیاری
به شهرستان حسنت نرگس مستت عسس بادا!
یک بوسه زان دو شکَرِ شیرین تر از نبات
ارزد به نزد من به همه ملکِ کاینات
خضر از کجا و خطِّ غبار تو از کجا
یک بوسه از لب تو و صد چشمه ی حیات
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندین جوش دریا
ز سرمستی او مست است عالم
ای صفات تو نهان در تتق وحدت ذات
جلوه گر ذات تو از پرده اسما و صفات
ما گرفتار جهت از تو نشان چون یابیم
ای سراپرده اجلال تو بیرون ز جهات
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نبود سود دردمندی را
که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد
از سرّ وحدت دم زدم هذا جنون العاشقین
کونین را برهم زدن هذا جنون العاشقین
بر طرهٔ پر خم زدم بر حرف لا و لم زدم
شادی کنان بر غم زدم هذا جنون العاشقین
در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
هست بسم اللّه الرحمن الرحیم
مصحف آیات اسرار قدیم
نام حق سر دفتر هر دفتر است
آنچه بی نام خ دایست ابتر است
صنم را آگهی داد او از آن پیش
نموده حجره در بتخانۀ خویش
چو زاهد در درون حجره بنشست
از آزار درونی در برون بست
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آن چنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بی‌هوش را هرگز نداند هوشمند