کوتاه

جگری تشنه تر از وادی محشر دارم
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار
به رنج و به سختیست با شهریار
به گازر چنین گفت روزی که من
همی این نهان دارم از انجمن
نجنبد همی بر تو بر مهر من
نماند به چهر تو هم چهر من
یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم
گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی
کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم
کوه سنگین را سبک جولان کند جام بهار
پر برآرد لنگر تمکین درایام بهار
خنده شادی نمی دارد دوامی همچو برق
طی به لب وا کردنی می گردد ایام بهار
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست، کی بریزد
دستی که بر کف او را زین گونه دست باشد
چنان بد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه‌گردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
نگر خواب را بیهده نشمری
یکی بهره دانی ز پیغمبری
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش
میی کو ترا میرهاند ز مستی
حلالت از آن می خرابی و مستی
بت تست نفس تو در کعبهٔ تن
خلیل خدایی، گر این بت شکستی
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد
کس را ز درون خویش آگاه نکرد
چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
درویشی کن قصد در شاه مکن
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
اندر دهن مار شو و مال مجوی
در چاه نشین و طلب جاه مکن
چشمش در ستم بر خلق باز کرده
مژگان بخون مردم، دستی دراز کرده
برداشته بتکبیر، یکبارگی ز خود دست
هر کس بقبله ما یکره نماز کرده
پاره های دل گران بر دیده خونبار نیست
جای در چشم است آن کس را که بر دل بار نیست
غافلان اندیشه از سنگ ملامت می کنند
ورنه کبک مست را پروایی از کهسار نیست
عاقبت گردید از طبع غرورافزای من
نقطه ی قاف قناعت، دانه ی عنقای من
درخور امید من، کامی ندارد آسمان
از ترنج سبز او، کی بشکند صفرای من
بود عالی همتی صاحب کمال
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
دل ظالم از آب چشم مظلومان نیندیشد
ز اشک هیزم تر آتش سوزان نیندیشد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که از کوه گران سیل سبک جولان نیندیشد
کی بر این عشرت سرا خاطر نهد ارباب راز
زانکه از رنگ بقا خالیست این نقش مجاز
ساختند از بهر تو زین پیش منزل دیگران
ساز با آن وز برای دیگران منزل مساز
سمن ویس گریان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
چو آمد به بتخانه ی سو بهار
یکی خانه دید از خوشی پرنگار
ز بر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته ، زمین سیم خام
سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
ز دانش داد زاهد پاسخ رام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی

من در خدمت یکی از بزرگان بودم. چون بی وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم: ای ابله، تو دل در کسی می‌بندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده ست، خویشتن را دریاب، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش. نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و بنشاط و رغبت روی بکار آخرت آورد. ,

روزی در بازاری می‌گذشتم صیادی جفتی طوطی می‌گردانید؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم. متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود؛ آخر توکل کردم و بخریدم وایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم. چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما بمجازاتی نیم رسد، اما در زبر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. گفتم: ای عجب، گنج در زیر زمین می‌بتوانید دید، واز مکر صیاد غافل بودید ! جواب دادند که: چون قضا نازل گشت بحیلت آن را دفع نتوان کرد؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید. من زمین بشکافتم و گنج د ضبط آورد. و باز می‌نمایم تا مثال دهد که بخزانه آرند، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند. ,

ای دلت را به کف شوق زمام
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتی کز غمزه هر شب دیگری را افکند در خون
نگاهی کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
ز راه بیابان به شهری رسید
ببد شاد کآواز مردم شنید
همه بوم و بر باغ آباد بود
در مردم از خرمی شاد بود
هست در نقصان تمامی ها دل آگاه را
مومیایی از شکست خویش باشد ماه را
پرده دار نقص شد کوته زبانی ها مرا
جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
هست در نقصان تمامی ها دل آگاه را
مومیایی از شکست خویش باشد ماه را
پرده دار نقص شد کوته زبانی ها مرا
جامه کوتاه، رعنا می کند کوتاه را
بر گلشن آنچه زان گل خودرو گذشته است
بر زخم های تازه کی از بو گذشته است؟
امروز هیچ فاخته کوکو نمی زند
گویا به باغ آن قد دلجو گذشته است

ابو محمد بن یحیی، معلم مامون، گفت: روزی ناگزیر از بیمارئی که دچارش بودم، نشسته نماز خواندم. قضا را مامون خطائی کرد. برخاستم تا تنبیهش کنم. وی گفت: شیخا، خداوند را نشسته اطاعت همی کنی اما برخاسته عصیان روا می داری؟ ,

پاره ای از اهل کلام، با شنیدن این سخن گفته اند، این سخن مناسب حدیث مشهور است که: روزی برسد که در قعر جهنم هم شاهی سبز شود. ,

ای ز عکس رخ تو ، آینه ماه
شاه حُسنی و ، عاشقانْت سپاه
هر کجا بنگری ، دمد نرگس
هر کجا بگذری ، برآید ماه
غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را
آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را
بُد به نیشابور مرد منعمی
بود او را خانهٔ پردرهمی
تاجران بسیار در ملک جهان
بهر نفع مال میکردی روان
محمد چون ز پیش خلق برخاست
امامت خلق عالم را ازو راست
ز بعد مصطفی حیدر امام است
ترا ایمان و دین از وی تمام است
از چاک گریبان به دلی راه نکردیم
کار عجبی داشت جنون آه نکردیم
دل تیره شد آخر ز هوایی ‌که به سر داشت
این آینه را از نفس آگاه نکردیم
پاسبانا تا به چند این مستی و خواب گران
پاسبان‌را نیست‌ خواب،‌از خواب‌ سر بردار، هان‌!
گلهٔ خود را نگر بی‌پاسبان و بی‌شبان
یک‌طرف گرگ دمان و یک‌طرف شیر ژیان
چو زان کار شد اسپری چند گاه
بفرمود مختار کشور پناه
سر پور مرجانه و خواسته
همان زیور و گنج آراسته
دیده روشن از فروغ آشنایی می شود
رزق چشم است آنچه صرف روشنایی می شود
هر که خاک نیستی در چشم خود بینی نریخت
گرچه در خلوت کند طاعت ریایی می شود

چون فضیلت صفت زهد را دانستی و مرتبه آن را شناختی بدان که از برای آن سه درجه و هفت قسم است و درجات آن ادنی و اوسط و اعلی است و اقسام آن، زهد فرض و زهد سلامت و زهد فضل و زهد معرفت و زهد خائفین و زهد راجین و زهد عارفین است. ,

درجه اول: که «ادنی» باشد، آن است که دل آدمی میل و محبت به دنیا داشته باشد و لیکن آن را به مجاهده و مشقت ترک کند. ,

قوله: «جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَیْبِ» خداوند زمین و آسمان، کردگار نیکوکار رهی دار مهربان، لطیف نشان و کریم پیمان و قدیم احسان. ,

بندگان خود را تشریف می‌دهد، بفضل و لطف خود ایشان را می‌نوازد، بناء حجره دولت مینهد، وعده راز و ناز و نعمت میدهد، وعده‌ای نیکو، تشریفی بکمال، خلعتی تمام، فضلی بی نهایت، همه قدیسان آسمان خواستند که تقدیس خود بغارت بدادندی از این خلعت و کرامت و نواخت بی‌نهایت که روی بخاک نهاد، یکی «جَنَّاتِ عَدْنٍ الَّتِی وَعَدَ الرَّحْمنُ عِبادَهُ بِالْغَیْبِ». دیگر «لا یَسْمَعُونَ فِیها لَغْواً إِلَّا سَلاماً». سدیگر «وَ لَهُمْ رِزْقُهُمْ فِیها بُکْرَةً وَ عَشِیًّا». چهارم «تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبادِنا» نگر تا بچشم حقارت در نهاد خاکیان ننگری، که ایشان مقبول شواهد الهیتند و منبع اسرار فطرت ازل، اول مشتی خاک بود آلوده، در ظلمت کثافت خود بمانده، در تاریکی نهاد خود متحیّر شده، همی از آسمان اسرار باران انوار باریدن گرفت خاک عنبر گشت و سنگ گوهر گشت، شب روز شد، و روز نوروز شد، و بخت فیروز شد. تقاضایی از پرده غیب بصحرای ظهور آمد، بر همه عالم بگذشت بکس التفات نکرد، چون بسر خاک آدم رسید عنان باز کشید، نقاب از جمال دلربای برداشت و گفت ای خاک افتاده و خویشتن را بیفکنده، منت آمده‌ام، سرماداری. شعر: ,

یک شبی محمود دل پر تاب شد
میهمان رند گلخن تاب شد
رند بر خاکسترش بنشاند خوش
ریزه در گلخن همی‌افشاند خوش
اجل پیام فرستاد سوی کشور ری
که گشت روز تو کوتاه و روزگار تو طی
بریخت خون سلیل رسول‌، زاده سعد
به یاد میری تهران و حکم‌داری ری
آن قدر سوزی که خواهد شعله با آه من است
هر زر داغی که دارد عشق، تنخواه من است
در جگر آبم نمانده، گریه را سامان کجاست
آستینم تر ز ننگ دست کوتاه من است
بوعلی طوسی ز عشق آشفته بود
همچو آب زر سخن میگفته بود
عاقبت چون روز بس بیگاه شد
گفت دردا کاین سخن کوتاه شد
زال دنیا محو گردیدن ندارد این همه
روی این نادیدنی دیدن ندارد این همه
مال دنیا آتش آرام سوزی بیش نیست
بر سرش چون دود رقصیدن ندارد این همه

پس هر که را از اندک هوشی بوده باشد، و دشمن نفس خود نباشد، بر او لازم است سعی در استیلای قوه عقلیه، و جد و جهد در استیفای سعادت ابدیه، و صرف وقت در تحصیل صفات جمیله، و دفع اخلاق رذیله و پیرامون شهوات نفسانیه و لذات جسمانیه نگردد مگر به قدر ضرورت. ,

پس، از غذا، «اقتصار» کند به آنچه در صحت بدن به آن احتیاج، و به جهت بقای حیات از آن لابد و لاعلاج است و روزگار خود را در تحصیل الوان طعامها و اقسام غذاها ضایع و تلف نکند و اگر هم از این تجاوز کند، این قدر طلبد که موجب ذلت در نزد اهل و عیال نباشد، و زیاده از این، وبال، و باعث خسران مآل است. ,

فاضل عالم فضیل آن ابر اشک
گفت از پیغامبرانم نیست رشک
زانکه ایشان هم لحد هم رستخیز
پیش دارند و صراطی نیز تیز
با آن که ز تو کار به دلخواه نشد
از ما دل غافل تو آگاه نشد
از حسرت بالای تو، بر تار امید
هرچند گره زدیم، کوتاه نشد
شنیدم کارفرمایی نظر کرد
ز روی کِبر و نَخوَت کارگر را
روانِ کارگر از وی بیازرد
که بس کوتاه دانست آن نظر را
نازنین شوریدهٔ درگاه بود
پیشش آمد زاهدی در راه زود
گفت میگوید خداوندت سلام
نازنین گفتش که تو برگیر گام